کد مطلب:225234 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:349

بیان پاره ای اخبار مأمون با شعرای روزگار و نظر به آثار بنی امیه
در جلد چهارم اغانی ابوالفرج اصفهانی در ذیل احوال ابی سعید مولی قائد كه از جمله مغنیان و شعرای نامدار روزگار و در زمان رشید محل اعتناء بود و هم در آن زمان وفات كرد و به شرح حالش اشارت رفت مسطور است كه طیاب بن ابراهیم گفت روزی مأمون برنشست و در صحرای دمشق از دنبال شكار كرد كوه و دشت بگشت تا بجبل الثلج رسید و در طی راه بر بركه ای بزرگ ایستاد كه در چهار سوی آن چهار سرو آزاد سر به آسمان بركشیده بود و هیچ گاه از آن بهتر ندیده بود و نیز به عظمتی كامل امتیاز داشت مأمون از مركب به زیر آمد و به آثار عظیمه و نشانهای بزرگ بنی امیه كه از بر گذشتگان كرده حدیث می كرد و پس آیندگان



[ صفحه 51]



انبوه را تذكره عبرت و تبصره ی بصیرت حیرت اثر می گردید نظری به حسرت می نمود و خبری از انقلابات جهان حاصل می كرد و همی از آن گونه عظمت و حشمت عجب می گرفت و خلفا و بزرگان بنی امیه را كه چون ماه و سرو در شكم خاك تاریك و پوشیده گردیدند یاد می فرمود آنگاه فرمان داد تا طبقی كه مملو از گلهای رنگارنگ و شراب گلفام بود حاضر كردند علویه مغنی كه حاضر و بر آن جمله ناظر بود وقت را مغتنم شمرده برخاست و این شعر را در خدمت مأمون تغنی نمود:



اولئك قومی بعد عزو منعة

تفانوا فان لا تذرف العین اكمد



مأمون از شنیدن این شعر و صوت آشفته خاطر و منزجر گشت و از كمال خشم و تنفر فرمان داد كه طبق را برداشتند و با علویه گفت یابن الزانیه آیا وقتی دیگر نیافتی كه بر قوم خود گریستن گیری مگر این وقت علویه گفت بلی مولای شما زریاب بر ایشان می گریست كه با ایشان با صد نفر غلام سوار می شد و من امروز مولای ایشان هستم كه با شما پیوسته ام و از زحمت جوع و رنج گرسنگی می میرم مأمون دیگر طاقت توقف نیافت و برخاست و برنشست و برفت و مردمان برفتند و تا مدت بیست روز بر علویه غضبناك بود تا گاهی كه عباس برادر بحر درباره علویه در خدمت مأمون زبان به شفاعت برگشود مأمون از وی خشنود شد و بیست هزار درهم در صله ی او عطا كرد.

در جلد سوم اغانی مسطور است كه روزی ابوالعتاهیه در حضور مأمون با ثمامه سخن نمود و بسیار افتادی كه با ثمامه در مسئله جبر سخن می كرد بالجمله با ثمامه گفت از مسئله ای از تو سؤال می كنم مأمون با ابوالعتاهیه گفت علیك بشعرك كنایت از اینكه تو را از شعر و شاعری سخن باید كرد با دیگر مسائل و مطالب غامضه چكار ابوالعتاهیه گفت چه بودی امیرالمؤمنین به من اجازت می داد كه از وی پرسش كنم و او را امر می فرمود كه سؤال مرا جواب گوید مأمون با ثمامه گفت



[ صفحه 52]



هر وقت از تو سؤال نمود جوابش را بازگوی این وقت ابوالعتاهیه گفت من می گویم هر كاری را كه بندگان یزدان می كنند خواه خیر خواه شر از خداوند است و تو منكر این امری پس این حركت دست من از كیست ابوالعتاهیه دست خود را جنبش همی داد ثمامه گفت «حركها من امه زانیة» حركت می دهد این دست را كسی كه مادرش زناكار است یعنی تو كه ابوالعتاهیه هستی حركت می دهدی و چون مادرت زناكار است و تو ولدالزنا هستی اینگونه سخن می نمایی و به این عقیدت اندری و قائل به جبر شدی ابوالعتاهیه با مأمون گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای ثمامه به من دشنام می دهد یعنی جواب به صواب ندارد به دشنام می گذرد و اینكه در حساب جواب نیست «ثمامة ناقض العاص یطرامه و الله یا امیرالمؤمنین» كنایت از اینكه ابوالعتاهیه می گوید هر كاری از خوب و بد از طرف خداوند تعالی است پس اگر من گفتم فرزند زانیه است چرا از من شكایت می كند چه به عقیدت وی خداوندش دشنام داده و از جانب خداوند است و بر خدای نتوان بحثی و ایراد نمود پس نقیض كلام خود را به زبان خود جاری ساخت مأمون از این گفتار و كردار بخندید و با ابوالعتاهیه گفت نه آن بود كه با تو گفتم به شعر خود مشغول باش و آنچه به كار و كردار تو راجع نیست دست بدار ثمامه می گوید بعد از آن مجلس با من ملاقات كرد و گفت ای ابومعن آیا جوابی به صواب برای تو از سفاهت و سفه و دشنام گفتن مستغنی نمی داشت گفتم «ان من اتم الكلام ما قطع الحجة و عاقب علی الاسائة و شفی من الغیظ و انتصر من الجاهل» تمامترین كلمات آن كلامی است كه حجت را قاطع باشد و اسائت را معاقب و خشم را شافی و از جاهل انتصار و دادخواه گردد.

و هم در ذیل حال ابی العتاهیه مسطور است كه یكی از نویسندگان حسن بن سهل گفت وقتی رقعه ای كه در آن یك بیت شعر بود در لشكرگاه مأمون بیفتاد و آن رقعه را نزد مجاشع بن مسعدة آوردند گفت این كلام ابی العتاهیه است و او با من دوست است و از این مخاطبت مرا قصد نكرده است بلكه راجع به امیر فضل بن سهل است پس آن رقعه را نزد فضل بردند قرائت كرد و گفت بر این علامت معرفت ندارم



[ صفحه 53]



و این خبر مأمون را پیوست گفت مخاطبت به من بازگشت دارد و من علامت و هر دو شعر را می شناسم و آن این است:



ما علی اذا كنا افترقنا بسندان

و ما هكذا عهدنا الاخاء



تضرب الناس بالهندة البیض

علی عذرهم و تنسی الوفاء



پس از آن مأمون بفرمود تا مقداری مال برایش ببردند. معلی بن ایوب گوید روزی به خدمت مأمون درآمدم و نگران شدم كه مأمون بر شیخی نیكو موی كه سخت مخضب بود و لباس سفید بر تن داشت و لاطئه بر سر داشت روی همی آوردی با حسن بن ابی كه پسر خاله من و كاتب مأمون در عموم ارقام بود گفتم وی كیست گفت او را نمی شناسی گفتم اگر می شناختم از تو از وی پرسش نمی كردم گفت وی ابوالعتاهیه است و از مأمون شنیدم و با او همی گفت بهترین شعری كه در باب مرگ به نظم آوره ای بر من بخوان ابوالعتاهیه این شعر را بخواند:



انساك محیاك المماتا

فطلبت فی الدنیا الثباتا



اوثقت بالدنیا و انت

تری جماعتها شتاتا



و غرمت منك علی الحیاة

و طولها غرما بتاتا



یا من رأی ابویه فیمن

قد رای كانا فماتا



هل فیهما لك عبرة

ام خلت ان لك انفلانا



و من الذی التفلت

طلب من منیة ففاتا



كل بضحه المنیة

او تبیته بیاتا



معلی بن ایوب گوید چون ابوالعتاهیه از خدمت مأمون بیرون شد من از دنبالش برفتم و در صحن سرای یا دهلیز او را بازداشتم و آن ابیات را از وی برنگاشتم. و نیز ثمامه گوید وقتی ابوالعتاهیه به خدمت مأمون درآمد این شعر را بخواند:



ما احسن الدنیا و اقبالها

اذا اطاع الله من نالها



من لم بواس الناس من فضلها

عرض لادبا اقبالها



مأمون فرمود شعر نخستین سخت نیكو است لكن در شعر ثانی كاری نساخته ای



[ صفحه 54]



زیرا كه دنیا از آن كس كه در دنیا به حال مواسات بگذارند یا بضنت و بخل بسپارد البته روزی ادبار خواهد كرد و روی برخواهد كاشت چیزی كه هست این است كه اگر در این جهان ناپایدار بجود و سماحت بگذرانند مأجور گردند و اگر بضنت روز سپارند دچار وزر و وبال گردند ابوالعتاهیه گفت ای امیرالمؤمنین به راستی سخن بیاراستی اهل فضل به فضل شایسته تر و اهل نقص سزاوارتر هستند مأمون چون این سخن بشنید گفت ده هزار درهم بدو بدهید به واسطه ی اینكه به حق اعتراف نمود و چون روزی چند از این امر برگذشت ابوالعتاهیه بازشد و این شعر را برخواند:



كم غافل اودی به الموت

لم یأخذ الاهبه للفوت



من لم تزل نعمته قبله

تذعر النعمة بالموت



مأمون فرمود اكنون نیكو گفتی و معنی خوش به كار آوردی و فرمان كرد تا بیست هزار درهم بدو دادند.حسن بن عائذ گوید چنان بود كه ابوالعتاهیه در هر سال حج می گذاشت و از سفر حج كه باز می شد یك برد و یك مطرف و نعلی سوداء و مسواكها از چوب اراك در پیشگاه مأمون تقدیم می نمود مأمون بیست هزار بدو عطا می كرد هدیه ابی العتاهیه به توسط منجاب غلام مأمون به حضور مأمون می رسید و آن مبلغ نیز به دستیاری و بدو عاید میشد تا چنان شد كه یكسال ابوالعتاهیه از مكه بازآمد و بر قانون معمول هدایای خود را تقدیم حضور مأمون نمود اما اجر و ثوابی نیافت و وظیفه مقرره بدو نرسید و ابوالعتاهیه این شعر را به مأمون بنوشت:



خبرونی ان من ضرب السنه

جددا بیضا و صفر احسنه



احدثت للكننی لم ارها

مثل ما كنت اری كل سنه



مأمون امر نمود تا بیست هزار درهم بدو حاصل كردند و گفت ما از این امر چندان غفلت كردیم تا ما را یادآور شد.

و هم در ذیل احوال ابی العتاهیه رقم كرده است كه احمد بن عبدالله می گفت در سرای مأمون مقام و مرتبه فضل بن ربیع با ابوالعتاهیه در یك موضع و مكان بود



[ صفحه 55]



روزی فضل با ابوالعتاهیه گفت ای ابواسحق این بیت كه از اشعار توانست تا چند نیكو و مقرون به صدق است گفت كدام است گفت این شعر تو است:



ما الناس الا للكثیر المال او

لمسلط مادام فی سلطانه



فاذا الزمان رما هما ببلیة

كان الثقات هناك من اعوانه



یعنی من اعوان الزمان می گوید این تمثل فضل بن ربیع به این دو بیت به سبب انحطاط درجه ی او در سرای مأمون و تقدم دیگران بر وی بود و مأمون این كار را برای تحریر او با برادرش بود از عبدالله بن حسن مروی است كه مأمون این شعر ابی العتاهیه كه سلم خاسر را بدان مخاطب ساخته انشاد می نمود:



تعالی الله یا سلیم بن عمرو

اذل الحرص اعناق الرجال



پس مأمون فرمود: «ان الحرص لمفسد للدین و المروئة و الله ما عرفت من رجل قط حرصا و لا شرها فرایت فیه مصطنعا» حرص و آز اسباب تباهی دین و فساد آئین است یعنی چون این صفت در شخصی موجود شود البته گرد اموری بگردد كه دین او فاسد شود و مروتش كاسد گردد سوگند با خدای هرگز از هیچ مردی حرص و شری شناخته نداشته ام مگر اینكه در آن مصطنع بوده و چیزی ساخته اند. چون این خبر به سلم خاسر پیوست گفت ویل و وای از جانب من بر این مخنث جرار زندیق یعنی ابوالعتاهیه كه اموال را جمع می نماید و مخزون می گرداند و بدور عدیده در خانه اش فراهم و تعبیه می كند آنگاه از روی مرائی و نفاق زهد فروشی می نماید و خود را زاهد می خواند و چون می خواهد متصدی مطلب شود به من بانگ برمی آورد و در شعر خود مخاطب و نامدار می سازد.

در جلد نهم اغانی مسطور است كه چون مأمون بر آن عزیمت شد كه فضل بن سهل را به دمار و هلاك درسپارد و عبدالعزیز بن عمران طائی و مونس بصری و خلف مصری و علی بن ابی سعد ذی القلمین و سراج خادم را برای انجام این مهم عظیم و خطیر مقرر داشت این خبر را به فضل رسانیدند و فضل با مأمون در میان نهاد و در این اندیشه كه نموده بود او را عتاب كرد و چون فضل كشته شد و كشندگانش را مأمون



[ صفحه 56]



به قتل رسانید پرسش همی كرد كه آن خبر از كجا به فضل پیوست و چنان مكشوف افتاد كه از جانب عبدالعزیز بن عمران بوده است چه فضل ابراهیم را در كتابت و نویسندگی عبدالعزیز نهاده بود از این رو فضل را با خبر گردانید و چون ابراهیم این حال را بدید بیندیشید و مردمان را به شفاعت به خدمت مأمون انگیزش می داد و در كار خودش خصوصا هشام خطیب معروف به عباس را واسطه می گردانید چه هشام مربی مأمون بود در زمان فتنه ابراهیم بن مهدی در بغداد و دعوی خلافت از همه روی برتافت و به جانب خراسان و خدمت مأمون بشتافت از این روی در حضور مأمون جری و جسور بود و عرایض و اظهاراتش پذیرفته می گشت معذلك توسط و شفاعت هشام را در حق ابراهیم بن عباس نپذیرفت چنان كه این حكایت در ذیل احوال مأمون و قتل فضل در كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام سمت نگارش گرفت و چون در آخر كار پذیرفتار شد ابراهیم این شعر در مدح هشام بگفت:



من كانت الاموال ذخرا له

فان ذخری املی فی هشام



فتی یقی اللامه عن عرضه

و انهب المال قضاء الذمام



ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغان در ذیل احوال مروان بن ابی حفصه شاعر می نویسد كه علی بن محمد بن نصر از جدش حمدون روایت می كند كه روزی مأمون با اسحق گفت آواز خود را كه در این شعر اخطل شاعر بساخته بر من قرائت تغنی كن:



یا قل خبر المعانی كیف رغن به

لشربة و شل منهن تصرید



اسحق آن بیت را تغنی كرد مأمون را پسندیده افتاد بعد از آن با ابراهیم ابن مهدی فرمود آیا در این شعر سرودی بساختی گفت بلی یا امیرالمؤمنین گفت بیار تا چیست ابراهیم برای او تغنی كرد مأمون تحسین كرد و صنعت او را بر صنعت اسحق مقدم شمرد و اسحق نتوانست آن انكار آن امر را بنماید.

فضل بن ربیع می گوید ابراهیم بن مهدی از حضرت یعسوب الدین و امیرالمؤمنین غالب كل غالب علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه انحرافی شدید



[ صفحه 57]



داشت و یكی روز برای مأمون داستان نمود كه علی علیه السلام را در خواب بدید و گفت تو كیستی و آن حضرت بدو بازنمود كه علی بن ابی طالب است می گوید پس راه بسپردیم تا به پلی رسیدم و آن حضرت برفت و در عبور از پل از من پیشی می گرفت و من به آن حضرت بچسبیدم و عرض كردم تو مردی هستی كه مدع این امر یعنی امر خلافت شدی به واسطه زنی یعنی به واسطه فاطمه صلوات الله علیها و مصاهرت با رسول خدای صلی الله علیه و آله و ما به این امر از تو سزاوارتریم و برای آن حضرت در جواب بلاغتی چنان كه از آن حضرت توصیف می نمایند ندیدم مأمون گفت آن حضرت به تو چه فرمود ابراهیم گفت بر این افزون چیزی نفرمود سلاما سلاما. مأمون گفت سوگند به خدای به تحقیق جواب داده است تو را بلیغ ترین جواب ابراهیم گفت چگونه مأمون گفت با تو باز نموده است كه تو جاهل و گول و نادانی و مانند تو بی دانش زبونی را جواب نباید داد و لیاقت جواب نداری خداوند عزوجل می فرماید: «و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» ابراهیم سخت خجل و منفعل شد و گفت كاش از این حدیث با تو حكایت نمی كردم.

راقم حروف گوید این تفسیر و تعبیر نیز مؤید قول آن كسان است كه مأمون را شیعه خالص و ثابت در تشیع می دانند و هم صاحب اغانی می گوید مبر داز احمد بن الربیع روایت كند كه ابراهیم بن مهدی گفت علی بن ابی طالب علیه السلام را در خواب بدیدم و به آن حضرت عرض كردم مردمان در حق تو و ابوبكر و عمر فراوان سخن می كنند بفرمای نزد تو در این چیست با من فرمود اخسا و بر این كلمه چیزی بر من نیفزود.

راقم حروف گوید: خساء باخاء معجمه و سین مهمله و الف به معنی راندن سگ و رفتن سگ است لازم و متعدی هر دو استعمال شده است و چون خواهند سگی را برانند گویند اخساء چنان كه در ترك چخ گویند و در حدیث وارد است كه اكثر زبان اهل جهنم به زبان و لغت تركی است چنان كه روایت است كه حضرت



[ صفحه 58]



آدم علیه السلام را كه خواستند از بهشت بیرون نمایند به هر زبان گفتند نرفت تا به زبان تركی بیرون شد چه لغت تركی غلیط و مهیب است و در آیه ی شریفه خطاب به اهل جهنم است كه بعد از آن كه از شدت عذاب بناله و استغاثه درآیند و بیرون شدن خواهند گویند اخساؤا فیها و لا تكلمون و چون این ندا را بشنوند مقطوع الامل و ساكت شوند «سواء علینا اجزعنا ام صبرنا» شاید مقصود آن حضرت در این كلمه این بوده است كه تو كه ابراهیم و از حلیه ایمان بی نصیب هستی از رتبت انسانیت و شأن خطاب انسانی و ادراك جنان سبحانی بیرون باشی و اهل دوزخی و در شمار سگهای دوزخی و آن سگها باشی كه هرگزت امید بیرون شدن از دوزخ و رستگاری از عذاب و برخورداری به طریق حق و ثواب نیست و الله تعالی اعلم.

در جلد دوازدهم اغانی در ذیل احوال كلثوم بن عمرو و شاعر معروف به عتابی مینویسد: چنان افتاد كه جماعت شعراء در دربار مأمون بسیار شدند و اجازت خواستند تا به حضور مأمون اندر آیند مأمون با علی بن صالح صاحب مصلی گفت در كار ایشان بنگر هر كدام در طبقه مجیدیین هستند به خدمت من اندر آر و هر كس مجید نباشد او را بازگردان و این فرمان مأمون گاهی صدور یافت كه او را شغلی در كار خودش بود كه به انجام آن اراده داشت از این روی چون این امر صادر شد غضبناك برخاست و با خود گفت سوگند با خدای تمامت این شعر را از ادراك خدمت مأمون و بهره صله و جایزه محروم می دارم پس بیامد و برای حضور شعراء جلوس كرد و جملگی بخواند و جماعت شعراء به گمان سود و طمع همی پهلو بر پهلوی هم می زدند تا بدو نزدیكتر شوند علی بن صالح گفت این چند زحمت برخورد روا نكنید چه حالت امتحان و آزمایش از این اندیشه كه شما می نمائید و همی خواهد به من نزدیك شوید نزدیكتر است كه در میان شما شاعری هست كه مانند این شعر عتابی برادر شما بگوید:



ماذا عسی مادح مثنی علیك و قد

ناداك فی الوحی تقدیس و تطهیر



فت الممادح الا ان السننا

مستنطقات بما تحوی الضمائر



شعراء گفتند سوگند به خدا در میان ما هیچ كس نیست كه بتواند به خوبی



[ صفحه 59]



این شعر بگوید علی بن صالح گفت حال كه چنین است به جمله بازگردید و ایشان همگی به منال خویش بازگردیدند.

و هم در این موضوع مسطور است كه محمد بن یزید گفت مأمون در احضار كلثوم بن عمرو عتابی مكتوبی فرستاد چون در حضور مأمون حاضر شد فرمود: «ای عتابی بلغتنی وفاتك فسائنی ثم بلغتنی و فادتك فسرتنی» از مرگ تو به من گفتند مرا بد افتاد از آن پس از ورودت گفتند مرا خوش آمد عتابی گفت ای امیرالمؤمنین اگر این دو كلمه را بر تمام مردم جهان قسمت نمایند جملگی را فضل و اكرام و انعام فروگیرد «و قد خصصتنی منها بما لا یتسع له امنیته و لا یبسط لسواه اهل لانه لا دین الابك و لا دنیا الا معك» و تو به كلمتی مرا تخصیص و افتخار بخشیدی كه دامنه ی فضیلت و غایتش از هر امنیه و توقع و تمنائی پهناورتر است و چنانش طول و عرض در آسمان و ارض بی نهایت است كه پیك هیچ آرزو و دور باش هر اندیشه از حدود آن بیرون شدن و منبسط گردیدن نیابد زیرا كه كار دین و دنیا و اولی و اخری به تو راست گردد.

راقم حروف گوید: از اینجا توان دانست كه نظرات و تملقات و غلو در مدح یا هجا و تعرف و تمجید یا تنقید و یا تكذیب مدح گویا یا قدح نمایندگان مردم روزگار غالبا قریب و شبیه به همدیگر می باشد اگر پیغمبر بزرگ خدای یا جبرئیل از جانب خدای این كلمه را با كسی میفرمود یا بوحی می رسانید این بر افزون نتوانست در میدان سخن و شكر و ثنا سخن گذارد و مصداق «الشعراء یتبعهم الغاون» معلوم می شود غریب این است كه اگر صله عتابی در همان مجلس نمی رسید یا این كه هارون نعمت و جایزه و مكرمت از مأمون یافته بود تمام را نادیده می انگاشت و در حق كسی كه مختصر سخن و كلمت در پژوهش حال و تلطف بدو كرده آن گونه عرض شكر و ستایشی كه از حد مخلوق خارج است نموده هنوز از اطاق به صحن سرای نرسیده زبان به جوش می گشود پس بایست به مدح این جماعت نظما و نثرا مغرور نشد و از هجو ایشان پرهیز كرد چه هر دو در صفحات لیالی و



[ صفحه 60]



ایام ارتسام می جوید «حفظنا الله تعالی من شرور نفوسنا»

بالجمله مأمون چون آن مدح و شكر بلیغ را بشنید باعتابی گفت هر گونه حاجتی داری بازنمای گفت «یدك بالعطاء اطلق من لسانی بالسؤال» دست خود و نوال تو از زبان خواهش و سؤال من اطلق و ابسط است مأمون چون این سخن را شنید به اموال كثیرة و صلات سنیه او را بنواخت و در تكریم و احسان او پایه بلندش ارجمند فرمود و از این پیش داستان مناظره اسحق باعتابی در مجلس مأمون مذكور شد.

و هم در آن جلد اغانی مسطور است كه عبدالواحد بن محمد گفت وقتی عتابی به درگاه مأمون بیامد و منتظر بود كه به خدمت مأمون باریابد اتفاق در آن حال كه برای تحصیل اجازت جلوس كرده بود با یحیی بن اكثم مصادف شد و گفت اعزك الله اگر رأی بیضا ضیای تو تصویب می نماید كه چون به خدمت مأمون اندر شدی از حالت انتظار من به عرض برسانی چنان می فرمائی یحیی گفت «اعزك الله» من دربان مأمون نیستم عتابی گفت اگر صاحب او نیستی اما دیگری كه مانند هست این كار را خواهد كرد «و اعلم ان الله عزوجل جعل فی كلشی ء زكوة و جعل زكاة المال رفد المستعین زكاة الجاه اعانة الملهوف و اعلم ان الله عزوجل مقبل علیك بالزیادة ان شكرت او التغیران كفرت و انی لك الیوم اصلح لك من نفسك لانی ادعوك ازدیاد نعمتك و انت تأبی» دانسته باش كه یزدان تعالی در هر چیزی زكوتی مقرر ساخته است زكاة مال بخشش و عطای با استعانت جویندگان و زكاة جاه و منصب رفیع اغاثه ملهوف و دادرسی در حق مظلومان و دستگیری مستمندان و دانسته باش كه خداوند تعالی اگر شكر نعمت و مقام و مرتبت خود را بگذاری نعمت و منزلت تو را بر زیادت گرداند و اگر بازگون كنی و كفران بورزی واژگون گرداند كفر نعمت نعمتت واژون كند و من امروز از خودت به خودت اصلح و نیك خواه تر و مهرپرورترم چه من تو را به ازدیاد و فزایش نعمت و منزلت دعوت می كنم و تو می خواهی گرد كار بگردی كه منافی آن باشد یحیی بن اكثم چون این كلمات را بشنید گفت افعل و كرامة این مسئول را با



[ صفحه 61]



كمال اكرام به جای می آورم و در این اثنا اجازت دخول یحیی از پیشگاه خلافت در رسید و چون یحیی به حضور مأمون درآمد و عرض تحیت و سلام بگذاشت جز اجازت طلبیدن برای درآمدن عتاب به هیچ امری تكلم ننمود و مأمون اجازت داد تا او را به حضورش حاضر ساختند.

جعفر بن مفضل گوید وقتی پدرم با من می گفت روزی عتابی را نگران شدم كه در حضور مأمون بنشسته بود و روزگاری بسیار بر روی نگذشته چون خواست برخیزد مأمون برخاست و دست او را بگرفت تا به استعانت او به پای شود و عتابی بر مأمون اعتماد كرده تا به پای شود و مأمون اندك اندك و خورد خورد او را بلند می ساخت تا او را جنبش داد به پای شد من از این حال و این گونه رفتار سلطان جهان با فرتوتی ناتوان در عجب شدم و با یكی از خدام گفتم تا چند این شیخ نكوهیده ادب است وی كیست گفت عتابی است.

راقم حروف گوید: بزرگان جهان و سلاطین زمان با كمال عظمت و اقبال و شوكت و اجلال و قدرت كامل و نفوذ شامل چون مجرب و عاقل باشند و برگذر روزگار و ذهاب مال و جاه و بقای نام نیك و یا نام بد و اضمحلال سایر آثار عموما و آنچه مایه طول عمر و دوام عز و رضای خلق و خالق و ضد آن است وقوف یابند به پاره ای مطالبی كه بر حسن باطن سهل و آسان و در ظاهر عجیب و نمایان و اسباب تذكره خلق جهان است می توانند تحصیل نام نیك ابدی و مدح و ثنای سرمدی نمایند چنان كه در ذیل حال مأمون در طی این اوراق نسبت به پاره ای مجالسین خود و در این صفحه باعتابی شاعر مسطور شد و پس از هزار و دویست و چند سال از قلم این كمتر بنده شرمنده در چنین كتابی نامدار كه از بركت حضرت ولایت رتبت امام محمد جواد صلوات الله و سلامه علیه الی یوم التناد و با دوام لیالی و ایام انتظام دارد سمت ارتسام گرفت و این كار و كردار به كمال عقل و فراست و فهم و كیاست مأمون خبر می دهد كه به مختصر عطوفتی كه شامل مال و بضاعتی هم نبود آن مرد شاعر و سایر عقلای دربار خلافت مدار را مداح و شاد خوار ساخت و نامی نیك



[ صفحه 62]



تا پایان جهان نمایان گردانید و از زندگانی فانی خود بهره باقی جاوید دریافت همانا مرا حدیثی در خاطر است كه همانند این داستان نیكو بنیان است و نگارش آن در این موقع مناسب و محل تنبه خوانندگان است یكی روز جناب معتضد الملك ولد ارجمند مرحوم میرزا محمد قوام الدوله رئیس دفتر استیفای ممالك محروسه از اهالی آشتیان با این بنده داستان می نمود و شخص معتضد الملك از پیشخدمتان حضور سلطنت دستور و به جمال صدق و متانت و معقولیت و راستی و درستی و نجابت آراسته و از طرف مادر بخاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار اعلی الله برهانه پیوسته است به والده ماجده ایشان نواب علیه عصمة السلطنه صبیه مرضیه مرحوم شاهزاده حاجی فرهاد میرزای معتمد الدوله پسر جنت مكان عباس میرزای نایب السطلنه پسر خاقان جنت مكان است و با این بنده مؤدتی مخصوص دارند بالجمله حكایت نمودند كه یك روز شاهنشاه شهید سعید ساكن فرادیس نعیم ذوالقرنین اعظم ناصر الدین پادشاه قاجار اعلی الله مقامه كه در میان سلاطین حشمت آئین قاجاریه به عظمت مقام و ابهت منزلت و حشمت سلطنت و طول مدت و كثرت تجارب و اسفار ممتاز و زمامدار است در باغ معروف به گلستان بر فراز كرسی سلطنت نشسته و فرشی در پیش روی صندلی گسترده و مرحوم مبرور میرزا محمد یوسف مستوفی الممالك صدر اعظم دولت علیه طاب تراه بر فراز فرش نشسته و مهمات عدیده و عرایض كثیره مملكتی به عرض پیشگاه سلطنتی می رسید و به شور و تصویب آن وزیر مجرب كار آگاه اجوبه لازمه و تكالیف مخصوصه صادر می گشت و چون فراغت یافتند و مرحوم صدر اعظم كه در لسان مبارك پادشاه و تمام اهالی مملكت بلكه رؤسا و وزرای خارجه آقای مطلق خطاب می شدند خواست به پای شود و در آن اوقات به واسطه كبر سن و ضعف مزاج قیام و قعود قدری دشوار می نمود شاهنشاه فلك پیشگاه محض پاس خدمت و رعایت حرمت و ملاحظه ضعف مزاج آن یگانه وزیر بی نظیر دولت و ملت خود از جای برخاست و با هر دو دست مبارك مساعدت و معاضدت فرمود تا به پای شد و این معاونت را با واقفان آستان آسمان نشان نگذاشت و این



[ صفحه 63]



كار را از آن بر خویشتن برنهاد تا مراتب شئونات و احترامات آن وزیر مبارك تدبیر و مراسم مراحم خود را نسبت به آن اول دستور مملكت ایران بر دیگران نمایان نماید.

چنانكه مرا نیز یكی روز امین حضور مرحوم آقا علی آشتیانی وزیر بقایا كه از رجال كافی و وافی دولت علیه بود حكایت نمود كه چند روز وجود محترم آقا را مختصر نقاهتی روی داد كه از مشرف بخشی دربار سلطنت تقاعد ورزید و چون روزی میل به تشریف فرمائی فرمود و مجلس دربار را به قدوم بهجت لزوم زینت داد و این مژده به عرض شاهنشاه جمجاه رسید مسرورا به حضور آقا بفرستاد آقا در جواب عرض كرد قدرت حركت و شرف اندوزی ندارم و با حالت ضعف مشغول فیصل مهام مملكت و انام هستم شاهنشاه اسلام پناه از كمال شوق و وفور رغبتی كه به دیدار چنان دانا وزیر محاسن آثار داشت فرمود به آقا بگوئید شما كه زحمت بر خود نهاده و از منزل شخصی خود كه مسافتی دارد تا به دربار آمده اید از دربار هم می توانید ادراك حضور ما را نمائید و ما را مسرور بدارید حضرت صدارت آیت دیگر باره به وزیر بقا فرمود عرض كن بلی از منزل تا به این مجلس برای انجام او امر شاهنشاهی به زحمت آمدم اما حالا دیگر حالت حركت و ادراك سده سنیه سلطنت نیست چون عرض ثانوی به حضور همایونی رسید چنان ذات و الاصفات اقدس را منقلب و مضطرب ساخت كه بی كاشانه حركت شاهانه نمود و فرمود اگر آقا حالت حركت و شرفیابی حضور را ندارند ما خود داریم و از كاخ سلطنت به مجلس دربار رهسپار گردید و غلغله و مشغله در دربار و درباریان افتاد شاهزادگان و وزرای مجلس دربار چون مرغ پرواز گرفتند و استقبال قدوم مبارك را شتابان شدند و سر بر آستان و جبین بر خاك سودند اشعه انوار عظمت و بهای ذات همایونی پرتو افكن شد و كوه شكوه و فر جمال شاهنشاه آفتاب همال مجلس دربار شكوه و فروز بخشید حضرت صدارت عظمی شكر و سپاس الطاف سنیه سلطنت كبری را چنان كه خود از همه كس بهتر توانست و دانست به جای گذاشت و جسم نحیف آقا از روح شریف و لطف لطیف پادشاه



[ صفحه 64]



مهر پیشگاه قوت گرفت و چندانش بنوازش شاهانه بنواخت كه قدرت جوانی در وجود مسعودش ظاهر شد و پس از مدتی كه آن وجود مغتنم را به تفقدات و توجهات و الطاف و توقیرات خاصه شاهنشاهی مباهی داشت به قصر همایون و كاخ سلطنت روزافزون بازگردید و بارها شنیده می شد كه در اوقات مرض موت آقا می فرمود آیا ممكن خواهد شد یك دفعه دیگر صدای عصای آقا و دیدار او را در این باغ بشنویم و بنگریم.

بنده نگارنده می تواند به صراحت عرض نماید كه به جامعیت و كثرت عزت و متانت و عظمت و حرمت و عقل و تدبیر و دیانت و امانت دولت خواهی و كارآگاهی و خیر اندیشی و مردم داری و رعیت نوازی و عدل گستری و نان بخشی و خاندان شناسی و حق گذاری و درویش منشی و در عین عظمت و جلالت و كمال عفت و اصالت این وجود ممتحن كه دودمان كهن در تمام وزرای سلاطین قاجاریه بلكه سلاطین سابقین نیامده است از بدایت سلطنت پادشاهان قاجاریه تا اكنون كه از صد و سی سال متجاوز است پشت در پشت دارای وزارت و صدارت و اعلی درجه درجات عالیه و رتبه رتب سامیه بوده اند پدر والا گهرش مرحوم خلد مكان میرزا محمد حسن مستوفی الممالك را در پیشگاه شاهنشاه غازی محمد شاه اعلی الله برهانه آن مقام و احترام و محرمیت حاصل بود كه شخص شخیص بدان اختصاص داشت پدرم مرحوم لسان الملك صحبت می نمود كه آقای مطلق در سالی یك دفعه در روز عید نوروز به دیدن و ملاقات مرحوم مبرور حاجی میرزا عباس ایروانی صدر اعظم و شخص اول دولت می رفت و آن صدر عظیم القدر آقا را بر خود مصدور و محضر را به قدومش منور و پاس حرمتش را من جمیع الجهات منظور می داشت و آقا هر وقت مكتوبی به حاجی معظم می نگاشت عنوانش به قبله گاه مرقوم و حاجی میرزا آقاسی در جواب قبله گاها ملاذا می نگاشت و لفظ ملاذ را اضافه می داشت و مقام و مرتبت مرحوم حاجی در حضرت سلطنت عظمی از شئونات خاصه صدارتیه گذشته و حالت مریدی و مرادی یافته و به آن درجه معتقد بود و حاجی را فعال مایشاء می دانست كه در تابستان



[ صفحه 65]



گرم خواستار سرمای زمستان سرد می شد چنان كه در كتب تواریخ دولتیه مسطور است و گاهی كه از زحمت تفرس بیچاره می شد به حاجی معظم به خط مباركش می نوشت حالا دیگر از سلطنت این جهان ملول شده است سلطنت آن جهان را با من گذار و گاهی می فرمود خداوند تعالی مرا و اهل و عیال مرا فدای یك تار موی شما بگرداند و اگر حاجی اشارت به خلع لباس سلطنت و اعتزال از مسند خلافت كبری می نمود البته جز آن نمی كرد و به هر چه رأی حاجی قرار می گرفت البته نافذ بود با این حال و این قدرت تامه و استقلال و نفوذ در وجود پادشاه عصر از جهتی رنجشی از آقای مستوفی الممالك در باطن او كامن بود و گاه بگاه انفصال آن وزیر بلند تدبیر را از استیفای ممالك محروسه اراده می فرمود پادشاه قدرشناس خواستار می شد كه حاجی از این اندیشه فراغت گیرد و می فرمود مستوفی الممالك شبی نانی در خوان ما نهاده و ما را ممنون و حفظ آبروی ما را منظور داشته ما نیز هرگز رضا نمی دهیم نان از خوانش كاسته گردد و در تمام مدت سلطنت خود در این امر با رأی و خیال حاجی كثیر الاقتدار موافق نگشت و عزیمت او را با حصول مقصود مطابق نساخت و مرحوم مستوفی الممالك در تمام مدت وزارت و ریاست تامه با تمام خلق خدا با حسن عقیدت و یمن رؤیت و صفا و خیرخواهی دولت و ملت و سلطنت و نان بخشی و اخلاق حسنه روزگار سپرد و مصداق عاش سعیدا و مات سعیدا و را ظاهر ساخت چنان كه بعد از رحلت از این سرای ناپایدار چنین فرزند مفاخر آثار صدر و عظمی مبارك عیار به یادگار نهاد و صدر اعظم مفخم مذكور البسهما الله تعالی من حلل النور ارتقای مقام را نائل گشت كه به وجود مسعودش انحصار داشت و مدارج عظمت و ابهت او به جائی رسید كه تالی سلطنت عظمی گردید پادشاه زادگان عظام و وزراء فخام و اعیان دولت ابدار تسام با كمال میل و شوق به حضور صدارت دستورش را با نهایت خضوع و تعظیم و تفخیم می سپردند و ادراك محضر سعادت سیرش را برترین احترامات و سعادات می شمردند شاهنشاه زادگان عصر مانند پدر بزرگواری توقیر می نمودند علمای عصر با شهامت مقام و عظمت علم بر خود مقدم می داشتند و با اغلب آنان خطاب فرزندانی فرمود شاهنشاه جمجاه



[ صفحه 66]



احترام ابوت می فرمود در حال وفات و حركت جنازه شریفش چندان ازدحام از اصناف خلق و اعیان دولت روی داد كه از منزل صدارت عظمی تا مدفن شریفش قربه ونك در كنار مرقد مرادش حضرت بابا كه دو فرسنگ طول مسافت دارد خوابگاهش را بر دوش همدیگر حمل كرده به قبرش جای دادند و برای هیچ یك از صدور عظام در هیچ عهدی از عهود معهود نگشت. اوصاف حمیده و اخلاق سعیده این وجود مبارك را كتابی خاص و رقمی مخصوص باید در تمام مدت عمر سعادت اثر هرگز لفظی نكوهیده بر دهان نگذرانید هر كسی در حضرتش مخالفتی نمود یا به غیبتی سخن كرد از وفور عنایت خحالت دید هرگز نان هچ كس را قطع نكرد و چراغ كسی را خاموش نخواست و سفره كسی را برچیده نینگاشت و دودمانی را منقرض و آبروی كسی را ریخته و فتنه را انگیخته و عزت كسی را از غربال ذلت بیخته و در سرای كسی را بسته و هیچ كس را بدون ظلمی فاحش از منصب و شغل خود معزول و هیچ كس را در هیچ حال منكوب و مخذول نگردانید و قلم مبارك شیمش هیچ وقت در دولت و ملت به خیانت نگشت با اینكه در بیست و چهار ساعت مدت افزون از یك مره دست به طعام نمی شود خاطر مباركش از نظام امور كشور و لشكر و آسایش خلق خدای نیاسود خوان طعامش به انواع اطعمه و اغذیه عریبه آراسته و هرگونه مأكولی ممتاز از ولایات بعیده در سماط پهناورش موجود و البته روز پانصد از آن سفره بهرور می شدند و خود در كناری نشسته و هنیئا للاكلین را در زبان داشت و دست به هیچ خوردنی نمی داشت و صدر سفره كه به صدور وزراء اختصاص داشته و پایان سفره كه به جلوس متوسطین مزین بود در تمام اغذیه و اشربه تساوی داشت گاهی برای امتحان می فرمود فلان ظرف خوردنی را از آخر سفره بیاورند و از آن می چشید اگر تفاوتی با خوردنی صدر سفره داشت مؤاخذه شدید می فرمود و در هر كاری مستقیم الرأی و یك طریقت بود.

بنده نگارنده سالها می دید كه هنگام تشریف فرمائی از منزل صدراتی تا



[ صفحه 67]



مجلس دربار از همان خط كه همه روز طی راه می فرمود تجاوز نداشت و همچنین ساعت خروج و ورود و معاودت و جلوس در سرای صدارت و خروج از اندرون سرای و جلوس در محضر صدارت معین و بدون تغییر همه روز یك ساعت قبل از طلوع آفتاب از اندرون سرای به خلوتی مخصوص تشریف قدوم می داد و در حیاط خلوت خاص سرای گردش می گرفت ارباب عرایض و حوائج صف ها بركشیده تن به تن را طلب می فرمود و با عنایتی مخصوص تفحص و تحقیق و قضای حاجات و جواب عرایض را می فرمود چون آفتاب سر برمی كشید آن آفتاب كاخ صدارت به حرم سرای مراجعت كرده لباس بر تن آراسته جانب دربار رهسپار می شد جماعت شاه زادگان و مستوفیان و اهل دربار اعظم در متابعت صدر معظم و ملازمت یگانه دستور مفخم بودند اغلب ایام كمتر از هزار نفر رهسپار نبودند و حضرت صدارت پناهی با هیكلی محمود و هیئتی مسعود كه خاص وی بود چنانكه در شمایل و ترتیب لباس و كفش پای و كلاه سر و ترتیب البسه و محاسن مبارك از تمام اعیان ممتاز بود حركت می فرمود بارها شنیده شد كه پادشاه جمجاه با آن عظمت و ابهت و جلال و جمال ظل اللهی و هیمنه و حشمت پادشاهی امر فرموده بود پرده در جلو باغچه میدان ارك دولتی كشیده و سوراخهای كوچك بر آن كرده بود و یكی را فرمان كرده بود كه از ورود آقای مطلق مملكت اطلاع بدهد چون به عرض رسانیدند با محارم خود از كثرت شوق دیدار بهجت آثار آقا به تماشای ورود و شكوه و جلال آقا می آمد و مسرور می شد و آقا از خط استوا تجاوز نمی كرد و همان خط را كه پنجاه شصت سال درمی نوشت از دست نمی داد و چون وارد مجلس دربار می شد در ساعتی كه مقرر بود خوانهای طعام از مطبخ خاص صدرات عظمی وارد و بزرگ و كوچك و آشنا و غرب نصیب می بردند و همه روز همه را چشم به ورود آقا و وصول رحمت باز بود و كار دولت و ملت به سامان و ساز می گذشت تا به سعادت درگذشت و فطرت پاكش مقتضی گردید كه خداوندش به یادگاری عظیم المقدار برخوردار و دودمانش را روشن و پسندیده عار بدارد و فرزند برومندی مثل



[ صفحه 68]



حضرت فلك رتبت اسمر اشرف افخم سعادت آیت آقای میرزا محمد حسن مستوفی الممالك ثالث رئیس الوزراء و دولت و امیر الكبرای مملكت بافر وزارت و صدارت و یمن درایت و انارت و حسن كفایت نباهت را روشن چراغ دودمان صدارت و فروزنده آفتاب آسمان امارت و ممدوح آفاق و مطبوع طباع فرماید در زمانی كه مرحوم مبرور صدر اعظم به حكم پادشاه شهید سعید لقب جلیل مستوفی الممالك و ریاست دفاتر ممالك محروسه را به این نونهال بوستان صدارت عظمی تفویض می فرمود همان گونه مجلس و محفل عظیم الشأن را در دربار همایونی مقرر داشتند كه تالی مجلس تقریر ولایت عهد سلطنت كبری بود و چون با تمام رجال دولت علیه و اعل درجه احتشام و احترام به حضور شاهنشاه اسلام مشرف شدند شاهنشاه جمجاه نوازشها نمود و فرمود در تمام اهل قلم این مملكت هیچ كس دارای این نجابت و اصالت نیست و از پیشگاه همایونی مقرر شد كه جناب مستوفی الممالك مستوفی ثالث كه در آن زمان از سنین عمر شریفش هفت یا هشت سال بر افزون نگذشته در مجلس دفاتر استیفای ممالك محروسه حاضر و مرحوم آقا میرزا هدایت الله وزیر دفتر آشتیانی كه از بنی عم آقا و از وزراء عظام و رجال بزرگ دولت و دارای بصیرت و دیانت و امانت مخصوص و در پیشگاه سلطنت و حضور صدارت محل اعتماد منصوص بود در نیابت جناب مستوفی الممالك حاضر و تمام مستوفیان عظام و كتبه ی كرام در آن اماكن به خدمات خود مشغول و فرامین و ارقام و بروات دولتیه در همان نقطه كه به مهر شریف حضرت صدارت عظمی مزین می شد به مهر آقای مستوفی الممالك نایل گردد و آقای مستوفی الممالك به همان حال و فر و اقبال بگذرانید تا والد بزرگوارش بروضه رضوان رهسپار گشت و روز تا روزش مزید افتخار و اعتبار نمودار بود تا نوبت سلطنت زمان مشروطه گردید.

و چون آن وجود مسعود مدتها در اسفار دول اروپا از علوم و فنون و قوانین و قواعد ممالك فرنگ نیز دارا علم و فرهنگ بود یكباره مطبوع طباع امم و در



[ صفحه 69]



تمام مراتب و محاسن و جامعیت مسلم گردید و از جانب دولت و ملت ریاست نامه و امارت عالیه مملكت و صدارت مطلقه مقرر آمد و در حسن اطوار و اخلاق ممدوح خلق آفاق آمد و بشیمت و روش پدر والا گوهر و اجداد امجاد پرورش جست و جز خیرخواهی و عدم طمع و غرض و عدل گستری از نهاد مباركش پدیدار نگشت و آثار اسلاف را ذخیره اخلاف شمرد و نشان این دودمان سعادت اركان را جاویدان خواست این همان دودمان میمنت اركان است كه مرحوم میرزا بابای مستوفی با این ممیزی ممالك را نموده و بر املاك و مستغلات طرح مالیات كرده و بایستی مبغوض خلق باشد ممدوح خلق گردیده چه رعایت دیانت و صحت عمل و دقایق تحمیل را به جائی رسانیده است كه ملاحظه ذهاب و ایاب در سایه و آفتاب را از دست نگذاشته است لاجرم همیشه طلب رحمت نمایند و در السنه و افواه جمع میرزا بابائی گویند.

بالجمله آحاد و افراد این مردمان همه به كمك و خیرخواهی و هنرمند و آیات فضل و كمال و شعر گوئی مثل مرحوم میرزا محمد علی و دیگران كه در تذكرة الشعراء نام آنها و نام شریف آقا میرزا هدایت الله وزیر دفتر مضبوط است مشهورند اگر خداوند تعالی موفق بدارد در تاریخ دولت علیه مشروحا مذكور می دارم و از خداوند تعالی بقای عمر و اقبال و دوام عز و اجلال این یكتا گوهر بحر صدارت و امارت و فرزند برومندش جناب مستطاب اجل امجد مؤید آقای میرزا محمد یوسف موسوم به نام جد بزرگوار و سایر اولاد و اقارب و نزدیكان ایشان را خواهانم یزدان تعالی در خمیره و سرشت این وجود مسعود یك نوع ذخیره محمود نهاده است كه مردم مكبود یا مرمود یا غم اندوز و اندوهناك و ملول و كسلان را اگر ساعتی به صحبت و دیدار شرافت شمارش برخورداری رسد روشن و گلشن و خرم و شاد كام گردند چنانكه خود این بنده را این تجربت مكرر حاصل گردیده و در مواقع لازمه و رفع اغلب كسالتها به این موهبت نائل شده و می شود و به این احوال غریب است كه در قوت قلب و ثبات رأی و حسن تدبیر بر تمام امثال و اقران تفوق و تقدم دارد خداوندش از چشم خم زمان و انفاس ناخجسته مردم جهان محفوظ



[ صفحه 70]



و به عاقبت مسعود محفوط بفرماید.

و هم در جلد دوازدهم اغانی ابوالفرج اصفهانی مسطور است كه قبل از آن كه مأمون بر مسند خلافت جای نماید در زمان خلافت پدرش هارون الرشید منصور نمری شاعر مشهور و خریمی و عباس بن ذفربیك جای فراهم آمدند و در این وقت جعفر بن یحیی برمكی نیز در حضور مأمون حاضر بود پس خوردنی بامدادی بیاوردند و از الوان اطعمه نوعی را به مأمون آوردند و بخورد و سخت مطبوع گردید و بفرمود تا از آن طعام نزد جعفر بگذاشتند جعفر مقداری برگرفت و مأمون بفرمود در حضور عباس نهادند عباس نیز بخورد و آن ظرف بر یك سوی نهاد و پس از وی خریمی و جز او بخوردند و منصور نمری چیزی تناول ننمود و این كار در خدمت مأمون روی داد مأمون فرمود از چه روی تو نخوردی گفت اگر از آنچه از این جماعت بر جای گذاشته اند بخوردم مرد حریص و شكم باره بودمی مأمون گفت آیا در این باب شعری انشاد كرده باشی گفت بلی این شعر را گفته ام:



لهفی انطعمها قیسا و اكلها

انی اذا لدنی النفس و الحظر



ما كان حدی و لا كان الهمام ابی

لیأ كلا سؤر عباس و لا ذفر



شتان من سؤر عباس و فضلته

و سؤر كلب مفطی العین بالوبر



ما زال یلقم و الطباخ یلحظه

و قد رأی لقما فی الحق كالعجر



از این ابیات مكشوف داشت كه مردی پست طبع و حریص نیستم كه باز پس مانده ی عباس و دیگران را بخورم.

در جلد سیزدهم اغانی در ذیل احوال حكم بن محمد بن قنبر مازنی شاعر كه از شعرای ظریف دولت هاشمیه بود و همواره با مسلم بن ولید انصار طریق مهاجاة می سپردند مسطور است كه حسن بن مجزر مغنی مداینی گفت روزی كه نوبت من بود به خدمت مأمون درآمدم و نگران شدم كه مأمون این شعر را می خواند:



فما اقصر اسم الحب یاویح ذی الحب

و اعظم بلواه علی العاشق الصب



یمر به لفظ اللسان مشمرا

و یغرق من ساقاه فی الحج الكرب





[ صفحه 71]



چون مرا بدید گفت ای حسین بشتاب من برفتم و این دو شعر را بر من برخواند و هم دیگر باره اعادتش را قرائت نمود تا به خاطر بسپردم بعد از آن فرمود آوازی در این شعر صنعت كن و اگر نیكو بسازی تو را خشنود می سازم پس در مكانی خلوت شدم و این آواز مشهور خود را بساختم و بازگشتم و در حضورش بنواختم مأمون را نیكو افتاد و گفت احسنت و آن روز را بر آن صوت و تغنی باده بنوشید و فرمان كرد تا هزار دینار سرخ به من بدادند و این شعر مذكور از حكم بن قنبر بود.

و هم در آن كتاب در ذیل احوال علی بن خلیل شاعر مسطور است كه محمد ابن جهم برمكی گفت یكی روز مأمون با من فرمود شعری كه در مدیح گفته باشند و سخت نیكو و جید و فاخر و عربی و از نتاج طبع شعرای محدثین باشد بر وی قرائت كن تا تو را در شهری كه خود اختیار كنی ولایت دهم گفتم این شعر علی بن خلیل دارای این اوصاف است.



فمع السماء فروع تبعتهم

و مع الحضیض منابت الفرس



متهللین علی اسرتهم

ولدی الهیاج مصاعب شمس



مأمون گفت بسی نیكو گفت و تو را در شهر دینور حكومت دادم هم اكنون شعری كه در هجا گفته باشند و بر این اوصافی كه تو را باز گفتم به من برخوان تا شهری دیگر را به امارت تو گذارم گفتم قول كسی است كه می گوید:



قبحت مناظر هم فحین خبرتهم

حسنت مناظرهم لقبح المخبر



مأمون گفت نیكو خواندی هم اكنون شعری كه در مرثیه بر این صفت باشد بخوان تا شهری دیگر در امارت تو تقدیر دهم گفتم شعر آن كس است كه می گوید:



ارادوا لیخفوا قبره عن عدوه

فطیب تراب القبر دل علی القبر



خواستندی قبر او مخفی ز دشمنها كنند

طیب خاك قبر او بر قبر او آمد دلیل



مأمون فرمود سخت نیكو آوردی شهر نهاوند را در حكومت تو بیفزودم



[ صفحه 72]



هم ایدون شعری از غزل بر این صفت بر من فروخوان تا شهری بامارت تو بیفزایم گفتم شعر آن كس می باشد كه گفته است:



تعالی تجدد دارس العلم بیننا

كلانا علی طول الجفاء ملوم



مأمون فرمود نیكو گفتی اینك اختیار حكومت شهر دیگر را به تو گذاشتم هر كجا را خواهی برگزین من امارت شهر سوس را كه از جمله شهرهای اهواز است اختیار كردم و مأمون تمام این چند شهر را در تحت حكومت من مقرر فرمود و من پاره ای از كسان خود را به شهر سوس فرستادم.

راقم حروف گوید: اگر حسرت سمرقند و بخارا در دل خال هندوی محبوبه خواجه شمس الدین حافظ بماند آرزوی حكومت این چند شهر در دل محمد بن جهم نماند.

ابوالفرج اصفهانی در جلد چهاردهم اغانی در ذیل حال ابی ثور عمرو بن معدیكرب زبیدی مشهور می گوید: محمد بن فضل هاشمی از پدرش حكایت كند كه مأمون الرشید اصحاب خود را در مناظرت و محاورت نمودن در مجلس خود مطلق العنان ساخته بود یكی روز در حضور او محمد بن عباس صولی با علی بن جهم در مبحث امامت به مباحثه و مناظره پرداختند و همی آن یك بر دیگری حمل نمود و مناظره در میان ایشان غلظت گرفت تا گاهی كه محمد سخنی درشت به علی بگفت و علی برآشفت و گفت تو به زبان دیگری تكلم می كنی و اگر در غیر از این مجلس بودی افزون از آنچه گفتی می شنیدی مأمون در غضب رفت و گفتار و كردار محمد را كه در مجلس او بر سوء ادب حكایت داشت ناپسند شمرد و از جای خود برخاست و اهل مجلس برخاستند و بیرون شدند محمد نیز برخاست تا بیرون برود علی بن صالح صاحب مصلی كه در آن وقت حاجب مأمون بود مانع او شد و گفت آیا در محضر امیرالمؤمنین چنین گفتاری نابهنجار آوردی و او را چنان بخشم آوردی كه برخاست و برفت و اینك بدون اذن و اجازت می خواهی بازشوی به جای باش تا بدانم فرمان خلیفه روزگار در حق تو چگونه صادر می شود بفرمود تا بر جای خود بنشست و چون ساعتی برآمد مأمون از حرمسرای



[ صفحه 73]



درآمد و بر سریر خلافت مسیر بنشست و بفرمود تا اهل مجلس باز آیند پس جملگی بازگشتند و علی بن صالح به خدمت مأمون بیامد و حكایت محمد بن عباس را كه خواست بازگردد و او را مانع گشت به عرض رسایند مأمون گفت او را بگذار به لعنت خدای بازگردد و محمد بازگشت و مأمون با مجالسین خود گفت هیچ دانستید از چه روی در چنین وقت به دیدار زنها برفتم گفتند ندانیم فرمود چون كار این جاهل به آنجا كه دیدید رسید از فلتات غضب و هجوم خطرات خشم ایمن نبودم و او را در حضرت ما حق حرمت و رعایت جانبی است لاجرم برخاستم و نزدیك زنان شدم و با ایشان چندان معانقه نمودم تا آتش خشم من ساكن شد و از آن طرف چون محمد این حال را بدید یكسره به خدمت ظاهر بن حسین برفت و خواستار شد كه به خدمت مأمون و دربار خلافت سوار گردد و جرم و جریرت محمد را از مأمون در طلب عفو برآید طاهر گفت اكنون زمان رفتن من نیست چه خلیفه من در سرای خلافت است به من نوشته است كه مأمون به احضار مجالسین مجلس خاص خود امر كرده است محمد بن عباس گفت كه سخت مكروه دارم كه شبی بر سریر سپارم و حال اینكه امیرالمؤمنین بر من غضبناك باشد و چندان با طاهر سخن كرد تا با او برنشست و برفت و طاهر را اجازت حاصل شد چون به خدمت مأمون حاضر شد مجیر خادم بر فراز سر مأمون ایستاده بود و مأمون را نظر به طاهر افتاد و مندیلی برگرفت و دو دفعه یا سه دفعه هر دو چشم خود را از اشك دیده بشست تا گاهی كه طاهر نزدیك شد و مأمون هر دو لب خود را به سخنی كه طاهر نفهمید حركت می داد پس طاهر بیامد و سلام بداد و جواب شنید و اجازت جلوس یافت و در جای خود بنشست و مأمون علت آمدن را در وقتی كه او را نمی شاید بپرسید طاهر حكایت محمد بن عباس را بگذاشت و خواستار گردید كه از جرم و گناه او درگذرد مامون بپاس خاطر او بگذشت و طاهر از حضور مأمون بیرون آمد و محمد را آگاهی داد و پس از آن هارون خثعویه را كه از مشایخ خراسان و دارای عقل و فهم كامل و محل وثوق او بود بخواند و كردار مأمون را با او براند و گفت نویسنده مجیر خادم را ببین و با او به لطایف الحیل سخن كن و ده هزار درهم بدو



[ صفحه 74]



وعده بده مشروط به اینكه با تو بازنماید كه آنچه مأمون در هنگام دیدار من به زیر لب می گفت و مجیر می شنید چه بود.

هارون امتثال امر ذی الیمینین را ننمود و كاتب مجیر او را بازنمود كه چون مأمون طاهر ذی الیمینین را بدید هر دو چشمش را اشك فروگرفت و بر محمد امین برادرش ترحم نمود و اشك دیدارش را با مندیل پاك نمود چون طاهر این سخن را بشنید و رنجش خاطر و كینه مأمون و آتش درونش را بدانست در همان وقت برنشست و به سرای احمد بن ابی خالد وزیر برفت و چنان بود كه طاهر را آن مقام و منزلت عظیم بود كه هیچگاه به سرای احدی از اصحاب مأمون قدم نمی گذاشت بلكه او را آن حشمت و عظمت بود كه تمام مقربان آستان مأمون به خدمت او راه سپار و به منزل او سوار می شدند.

بالجمله طاهر با احمد گفت از آن روی به دیدار تو آمدم كه مرا به ولایت و امارت خراسان نصب كنی و در انجام این امر حیلتی و تدبیری بیندیشی و مأمون را بر این كار بازداری احمد گفت از چه روی در منزل خود اقامت نجستی و در طلب من نفرستادی تا من به تو آیم و خبر آمدن تو مشهور نشود یعنی آمدن به سرای تو محل عجب نیست و شهرتی نمی گیرد لكن ورود تو به همه جا مشهور می شود و اراده تو روشن می گردد چه تو بر خلاف عادت خویش رفتی زیرا كه مأمون می داند تو را عادت نبوده است كه به سرای هیچ یك از اصحابش سوار شوی و زود باشد كه خبر ورود تو به سرای من بدو برسد و این امر را منكر و متضمن علتی شمارد هم اكنون باز شو و از این كار چشم بردار و مدتی مرا مهلت گذار تا از روی فرصت و مجال تدبیری در كار تو كنم طاهر مدتی خاموش بود و احمد بن ابی خالد مكتوبی به دروغ از جانب غسان بن عباد به خدمت مأمون فرستاد كه من علیل شده ام و بر این زندگانی و بقای خود ایمن نمی باشم خواستار چنانم كه دیگری را به جای من در امارت مملكت خراسان برنشانید و این مكتوب را در ذیل رسائل كثیره وارده در حضور مأمون پهن كرده و برشكافت و چون مكتوب والی خراسان در ذیل سایر عرایض از نظر



[ صفحه 75]



ممأون بگذشت از رنجوری غسان رنجیده خاطر و اندوهناك شد و با احمد وزیر گفت در این امر چه می اندیشی و مقرون به صواب می بینی احمد از كمال زیركی و زرنگی گفت شاید این كسالت كه به والی خراسان وارد شده است علتی است كه به زودی مرتفع می شود و خبری دیگر بر خلاف این به عرض امیرالمؤمنین خواهد رسید و آن وقت امیرالمؤمنین به هر طور صلاح بداند و رأی مباركش قرار بگیرد معمول می شود پس روزی چند از این مسئله لب بربست و مكتوبی دیگر به دروغ بربست و در خرایط و دسته بسته نوشتجات وارده از خراسان جای داد و در این نامه نوشت كه مرض غسان بی پایان شده و به جائی رسیده است كه امید بهبود نمانده است چون مأمون این مكتوب را بخواند به حالت اضطرابی شدید برآمد و گفت ای احمد دیگر چاره و دفع الوقتی برای كار خراسان باقی نیست بازگوی برای امارت خراسان كدام كس را شایسته می دانی احمد گفت این مهم بس خطیری است شاید اگر به رأی و سلیقه خود كسی را انتخاب نمایم به صواب نرفته باشم لاجرم در این امر استقبال نمی كنم البته امیرالمؤمنین به حال خدام آستانش داناتر است و بهتر می داند كه برای حكومت خراسان لایق كیست؟

مأمون این سخن را چون بشنید شروع به نام بردن رجال دولت همی نمود هر كس را نام برد احمد وزیر طعنی بر وی بزد و نقصی و عیبی بر وی یاد نمود تا گاهی كه مأمون گفت در حق اعور یعنی طاهر ذوالیمینین چه می بینی احمد گفت اگر كسی باشد كه شایسته امارت خراسان و حركت بدان سامان و انتظام آن مملكت باشد همانا اوست این وقت مأمون طاهر را بخواند و رأیت امارت خراسان بنامش بربست و فرمان كرد تا لشگری مرتب دارد طاهر در باب خراسان لشگرگاه بساخت و از آن پس مأمون نیك بیندیشد و بدانست به خطا رفته است لاجرم در امضای فرمان حكومت طاهر توقف كرد و نیز بترسید كه طاهر از نقض آن امر متوحش و به دل اندر مخالف گردد و یك ماه بر این حال بگذاشت و طاهر در لشگرگاه



[ صفحه 76]



اقامت داشت و از آن پس مأمون در سحرگاه شب سی و یكم كه ظاهرا لوای حكومت طاهر را بربسته بود به احضار مخارق مغنی امر كرد مخارق بیامد و این وقت مأمون نماز بامداد بگذاشته و غذای بامداد را در طلوع فجر می خورد پس با مخارق فرمود ای مخارق این شعری كه تغنی كرده ای:



اذا لم تستطع امرا فدعه

و جاوزه الی تستطیع



و كیف ترید أن تدعی حكیما

و انت لكل ما تهوی تبوع



و این شعر از جمله اشعار عمرو بن معدیكرب است مخارق عرض كرد بلی مأمون گفت هم اكنون تغنی كن و چون مخارق تغنی كرد مأمون گفت كاری نساختی آیا می شناسی كسی را كه از تو بهتر تغنی نماید گفت بلی علویه اعسر مأمون بفرمود تا او را حاضر نمایند چنان زود در رسید كه گفتی از پس پرده برد مأمون بفرمود تا این شعر مذكور را تغنی كند علویه تغنی كرد و آنچه توانست استادی به كار برد و مأمون را پسند نیفتاد و گفت كاری نساختی آیا كسی را می شناسی كه از تو بهتر سراید علویه عرض كرد عمرو بن بانه كه شیخ و استاد ما می باشد بهتر تواند مأمون بفرمود تا او را حاضر كنند عمرو نیز به اندازه ی همان فرصت و مدت كه علویه حاضر شد اندر آمد مأمون فرمان كرد تا آواز را بتغنی در سپارد عمرو تغنی نمود و با مزاج و اندیشه ی مأمون موافق شد و گفت احسنت نیكو تغنی نمودی و اینگونه تغنی سزاوار تحسین است بعد از آن گفت ای غلام یك رطل شراب به من بیاشام و هر یك از این دو مصاحب را رطلی بده پس از آن بفرمود تا ده هزار درهم و سه جامه وار خلعت بیاوردند و فرمان داد تا عمرو بن بانه دیگر باره آن صوت را بخواند و مأمون همان سخن نخستین را اعاده كرد و به همان عطیت فرمان داد چندان كه این اعادت بده مره رسید و عمرو بن بانه را صد هزار درهم و سی جامه وار به خلعت گردید و در این وقت بانگ مؤذنان برای نماز ظهر بلند شد و مأمون انگشت وسطی را با انگشت ابهام به هم چسبانید و گفت برق یمان برق یمان و قانون مأمون چنین بود كه چون می خواست كسانی كه در محضرش



[ صفحه 77]



حاضرند برگردند این كلمه را می گفت عمرو بن بانه گفت ای امیرالمؤمنین مرا به انعام و احسان متنعم و گرامی داشتی اگر رأی جهان آرایت علاقه بگیرد و دستوری بدهی كه آنچه به من عطا فرمودی با این دو برادر خودم كه در این مجلس حاضر بودند قسمت شود چه باشد مأمون فرمود این جود و سماحتی كه در حق ایشان منظور نمودی نیكو نبود بلكه ما خود این عطیت را با ایشان می كنیم و به تو و آنچه تو را رسیده پیوسته نمی سازیم پس بفرمود به همان مقدار كه به عمرو بن بانه عطا شده بود به مخارق و علویه نیز بدادند و جملگی مسرور و كامروا باز شدند و بامدادان پگاه به لشگرگاه طاهر رفت و او را بكوچانید و چون طاهر برنشست و عنان به جانب خراسان بگردانید حمید طوسی بدو نزدیك شد و گفت «اطرح علی ذنبه ترابا» كنایت از اینكه دم فتنه و فسادش را بركن گفت دور و هلاك شو ای سگ و طاهر منزل به منزل رهسپار شد و از آن سوی غسان بن عباد كه از عزل خود و ورود طاهر به حكومت خراسان و احضار خود بدربار خلافت مدار با خبر بود به خدمت مأمون درآمد مأمون از رنجوری او و سبب مرض بپرسید غسان سوگند یاد كرد كه علیل و مریض نبوده است و از این حیثیت چیزی به درگاه خلافت پناه معروض نداشته است مأمون را مكشوف افتاد كه طاهر به دستیاری احمد بن ابی خالد در این نسبت رنجوری حیلتی در كار غسان نموده است اما به دنبال این مطلب و مؤاخذه برنیامد.

و از آن سوی چون مدتی از وصول طاهر به محل حكومت برگذشت طاهر در روز جمعه و حضور جماعت چون بر فراز منبر به خطبه برنشست نام مأمون را از خطبه بیفكند عون بن مجاشع بن مسعده صاحب برید كه حاضر بود با طاهر گفت از چه روی در این جمعه به نام امیرالمؤمنین دعا ننمودی گفت سهوی واقع شد و تو این امر را به دربار خلافت منویس.

و نیز در جمعه ی دیگر همان كار را كرد و نام مأمون را در قرائت خطبه یاد نكرد و با عیون بن مجاشع گفت از این خبر مكتوب نكن و چون در جمعه سوم نیز همانگونه كار كرد عون گفت مكاتیب و مراسلات تجار دائما به بغداد واصل



[ صفحه 78]



می شود و اگر این خبر از جانب دیگران به امیرالمؤمنین برسد هیچ ایمن نیستم كه جان و نعمتم در معرض تلف آید طاهر گفت هر چه دلت می خواهد بدو بنویس عون این داستان و قطع نام مأمون را از خطبه طاهر به مأمون برنگاشت و چون مكتوب صاحب البرید به مأمون رسید آشفته خاطر گردید و احمد بن ابی خالد را بخواند و گفت حیلت تو در كار طاهر و حكومت یافتن او به خراسان و تمویه تو از نظرم نگذشته است و با خدای عهد كرده ام كه اگر خود به خراسان نروی و او را همان طور كه از قبضه ی اقتدار من بیرون كردی به من باز نیاوری و آنچه در ملك و سلطنت به فساد آوردی اصلاح نكنی برگ و ساز عیش و زندگانی و عشرت و كامرانی تو را به باد فنا درمی سپارم پس احمد آماده سفر خراسان شد و در طی راه كوی و برزن خویشتن را ملامت همی كرد و به اصحاب برید می گفت به خراسان سبب علتی را كه به من وارد است رقم كنید مقصودش این بود كه طاهر را به امری دیگر گمان نرود و چون به شهری رسید اخبار متواتره و فرستادگان طلحة بن طاهر ورود نمودند و از وفات طاهر خبر دادند احمد بن ابی خالد در حركت سرعت نمود تا به خراسان رسید و طلحة بن طاهر بی هنگام با او ملاقات كرد احمد گفت نه با من سخن كن و نه روی خود را به من بنمای چه پدرت طاهر مرا در معرض هلاك و زوال نعمت درآورده بود با اینكه من در امر حكومت او تدبیرها نمودم و به واسطه محبتی كه با او داشتم در كار او سعیها كردم طلحه گفت پدرم به آن راه كه بایست برفت و اگر او تو را زنده ملاقات می كرد البته از اطاعت تو بیرون نمیشد و اما من همانا به آنچه اسباب سكون قلب تو گردد برای تو سوگند می خورم و آنچه مال و بضاعت دارم در خدمت تقدیم می نمایم و تو در خدمت مأمون ضمانت مرا بنمای و از حسن طاعت و ضبط این ناحیه و خلوص دولتخواهی من عرضه دار احمد بن ابی خالد این تفصیل را به درگاه مأمون مكتوب فرستاد و از خبر طاهر و پسرش طلحه بازنمود و هم حكومت طلحه را به جای پدرش طاهر در مملكت خراسان تصویب نمود و مأمون نیز بر حسب تصدیق آن وزیر عالم خبیر رایت امارت خراسان و



[ صفحه 79]



خلعت و عهدنامه به نام طلحه بفرستاد و طلحه بعد از انجام این امور به بغداد بازگشت. از این پیش در ذیل سوانح سال دویست و پنجم و دویست و هفتم هجری از حكومت طاهر در خراسان و وفات او شرحی مبسوط اشارت رفت و وعده نهادیم كه در ذیل حالات مأمون و شعرا نیز مذكور می داریم.

و نیز در اغانی در ذیل احوال حسین بن مطیر شاعر مسطور است كه احمد بن یوسف كاتب مأمون گفت روزی من و عبدالله بن طاهر در حضور مأمون حاضر بودیم و مأمون ستان بیفتاده بود و با عبدالله بن طاهر گفت ای ابوالعباس شاعرترین شاعرانی كه در زمان خلافت بنی هاشم عرض شعر نموده اند كیست گفت امیرالمؤمنین به آن داناتر و در ترجیح نظرش عالیتر است مأمون گفت با این حال كه می گوئی بازگوی و تو نیز ای احمد بن یوسف آنچه می دانی معروض بدار عبدالله طاهر گفت شاعرترین آن كسی است كه این شعر را می گوید:



ایا قبر معن كنت اول حفرة

من الارض خطب للسماحة موضعا



احمد بن یوسف گفت بلكه شاعرترین ایشان گوینده این شعر است:



وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی

متأخر عنه و لا متقدم



مأمون گفت ای احمد تو ابا داری كه به جز غزل بر زبان آوری پس به كجا اندر هستید از این شعر آن كس كه گفته:



یا شفیق النفس من حكم

نمت عن عینی و لم انم



در جلد پانزدهم اغانی از نضر بن شمیل مروی است كه گفت در مرو به خدمت امیرالمؤمنین مأمون درآمدم و مرا جامه های كهنه و فرسوده بر تن بود و بقیه مكالمات مأمون و نصر را به طوری كه از این پیش مذكور شد و استشهاد به شعر عرجی را رقم كرده است و همچنین شعر حمزة بن بیض را كه این حكایت در ذیل احوال اوست «نقول لی و العیون هاجعة» و سایر اشعاری كه مذكور شد و احسان در حق نضر بن شمیل تا پایان داستان را مسطور نموده است.



[ صفحه 80]



در جلد هفدهم اغانی در ذیل حال عبدالله بن عباس ربیعی شاعر مغنی مشهور مسطور است كه محمد بن راشد الخناق را غلامی بود كه او را فایز می نامیدند و این فائز مغنی نیكو و سرودگری بی انباز و با آوازی ممتاز بود و چنان افتاد كه ابواحمد ابن رشید بر این غلام مغنی عاشق گردید و از محمد بن راشد به سیصد هزار درم بخرید و این خبر به مأمون رسید در خشم شد و بفرمود تا محمد بن راشد را هزار تازیانه بزنند بعضی در خدمت مأمون به شفاعت مبادرت كردند مأمون از ضرب او درگذشت و یك نیمه از آن مال را از وی بگرفت و همچنان در مطالبه بقیه بود معلوم شد بقیت آن مال را انفاق كرده و به وام خواهان پرداخته است و نیز بفرمود تا دست تصرف و اقتدار ابواحمد بن رشید را از روی اموال خودش بازداشتند و ابواحمد در تمام ایام زندگانی مأمون از تصرف در بضاعت و اموال خودش محجور علیه بود و نمی توانست انفاقی نماید و اختیار اموالش به مخلد بن ابان مردود بود.

و هم در آن مجلد در ذیل احوال محمد بن وهیب شاعر حمیری مسطور است كه حسن بن رجاء از پدرش حسن روایت می كند كه چون مأمون به بغداد وارد شد و ابومحمد حسن بن سهل به استقبال مأمون برفت و جملگی وارد شهر شدند محمد بن وهیب حمیری كه یكی از شعرای مردم بغداد و خلفای بنی عباس و اصلش از بصره است به ایشان متعرض گردید و این شعر بخواند:



الیوم جردت النعماء و المنن

فالحمد لله حل العقدة الزمن



الیوم اظهرت الدنیا محاسنها

للناس لما التقی المأمون و الحسن



چون مأمون بر اریكه ملك بنشست از حسن بن سهل از حال وی بپرسید گفت مردی است از حمیر و شاعری است مطبوع و به من اتصال یافته تا اسباب توسل به پیشگاه امیرالمؤمنین و وصول با امثال و نظرای خودش گردد مأمون بفرمود تا او را با دیگر شعرا به حضور خلافت دستور درآوردند چون محمد بن وهیب در حضور مأمون بایستاد و اجازت انشاد یافت این شعر بخواند:



[ صفحه 81]





طللان طال علیهما الامد

دثرا فلا علم و لا نضد



لبا البلی فكأنما وجدا

بعد الا حبة مثل ما وجدوا



حییتما طللین حانهما

بعد الا حبه غیر ما عهدوا



و این قصیده را بخواند تا به این شعر در مدح مأمون رسید:



لاخیر منتسب لمكرمة

فی المجد حتی ینتج العدد



فی كل انملة لراحتیه

نور یسیح و عارض حسد



و اذا لقنا رعفت لسنة

علقا وضم كعوبه قصد



فكأن ضوء جبینه قمر

و كأنه فی صولة اسد



و كأنه روح تدیرنا

حركاته و كأننا جسد



مأمون در این اشعار مسرور شد و پسندیده داشت و با ابومحمد حسن بن سهل گفت هر چه باید در حق وی حكم كن گفت امیرالمؤمنین سزاوارتر به حكومت است لكن اگر مرا اجازت رسد كه در مقام استدعا و مسئلت برآیم سؤال می كنم اما در حكم نمودن یارای آن را ندارم مأمون گفت سؤال كن گفت محمد بن وهیب را همان عطا فرمایند كه در جوائز مروان بن ابی حفصه مرعی گردید مأمون فرمود سوگند با خدای همین را اراده داشتم و بفرمود تا اشعار او را به شمار آورده در ازای هر بیتی هزار درهم بدو بدهند و چون آن قصیده را بشمردند حاوی پنجاه بیت بود پس پنجاه هزار درهم به ابن وهیب عطا كردند.

راقم حروف گوید اگر این گونه تشویق و عطا با سنگ خارا مبذول آید شعر شیوا گوید چنان كه آب گدازا می جوشد بدان حال آن گویندگانی كه با كسانی معاصر و معاشر می شوند كه شعر را از شعر و بحر را از بحر بازنمی شناسند و محمد بن وهیب را در حق مأمون و حسن بن سهل خاصه مدایح شریفه نادره است و از اشعار جیده و عیون وی این شعر است كه در مدح مأمون گوید و اولش این است:



العذران انصفت متضح

و شهید حبك ادمع سفح





[ صفحه 82]





فضحت ضمیرك عن ودایعه

ان الجفون نواطق فضح



و اذا تكلمت العیون علی

اعجامها فالستر مفتضح



و بما أبیت معانقی قمر

للحسن فیه مخایل نصح



نشر الجمال علی محاسنه

بدعا و اذهب همه القرح



یختال فی حلل الشباب به

مرح و داؤك انه مرح



ماذال یثمنی مراشفه

و یعلنی الابریق و القدح



حتی استرد اللیل خلعته

و نشا خلال سواده وضح



و بدا الصباح كأن غرته

وجه الخلیفة حین یمتدح



و هم در جمله این قصیده گوید:



نشرت بك الدنیا محاسنها

و تزینت بصفاتك المدح



و كأن ما قدغاب عنك له

بازاء طرفك عارضا شبح



و اذا سلمت فكل حادثة

جلل فلا بؤس و لا ترح



و هم در آن كتاب در ذیل احوال ابی وائیل بكر بن نطاح حنفی مسطور است كه ابوالحسن راویه گفت مأمون با من فرمود كه شعری را از شعرای محدثین كه از تمامت اشعار ایشان اشجع واعف و اكرام باشد بر من بخوان من این شعر را بخواندم:



و من یفتقر منا یعش بحسامه

و من یفتقر من سایر الناس یسأل



و انا لنهلو بالسیوف كمالهت

عروس بعقد اوسحاب قرنفل



مأمون فرمود ویحك گوینده ی این شعر كیست گفتم بكر بن نطاح گفت: سوگند با خدای سخت نیكو گفته است لكن در این سخن كه می گوید هر كسی از ما حاجتمند گردد با شمشیر خود زندگانی می كند و دیگر مردمان چون فقیر گردند از همگنان خواستار می گردند دروغ گفته است از چه روی ابودلف را مدح می كند و از وی خواستار بذل و عطا می شود از چه روی نان خود را به دستیاری شمشیر خود نمی خورد.



[ صفحه 83]



راقم حروف گوید: این خبر بر كثرت احاطه مأمون بر عموم احوال مادحین و ممدوحین دلالت می نماید.

و هم در مجلد سیزدهم اغانی مسطور است كه محمد بن عبدالله خربنل اصفهانی گفت ابن عینیه قبیله نزار را هجو كرده و قبیله قحطان را برایشان تفضیل داد و عمرو بن زنبل او را به این شعر هجو كرد:



نبی ء ابی عینیة ما

نطقت به من اللفظ



الی آخر الابیات و این هجای ابن عینیه در حق نزار به عرض مأمون رسید مأمون خون او هدر ساخت و ابن ابی عینیه از بیم جان از بصره فرار كرد و به دریا برنشست و به عمان برفت و همواره در شهر عمان در نواحی ازد متواری بود تا گاهی كه مأمون به دیگر جهان رهسپار شد.

و هم در آن كتاب در ذیل احوال دعبل بن علی خزاعی شاعر مشهور مذكور است كه میمون بن هارون گفت وقتی ابراهیم بن مهدی بعضی سخنان و اشعار هجای دعبل را در خدمت مأمون قرائت و مذاكره نمود تا مگر مأمون را بر وی به خشم و ستیز درآورد و تلافی هجای دعبل را درباره خودش بنماید مأمون كه از باطن با خبر بود بخندید و گفت تو این تحریص را به واسطه هجای او در حق خود می نمائی:



و هكذا یرزق قواده

خلیفة مصحفه البربط



به علاوه چند شعر دیگر كه از این پیش مذكور شد. ابراهیم گفت سوگند به خدای تو را ای امیرالمؤمنین هجو كرده است مأمون گفت «دع هذا عنك فقد عفوت عنه فی هجائه ایای لقوله هذا وضحك» این سخنان فتنه انگیز و حیل مختلفه را فروگذار و از هجای من تذكره مكن چو من از دعبل و هجوی كه مرا نموده است به سبب این قول او یعنی اینكه تو را خلیفه خوانده است كه مصحف تو بربط است و تو را با مخارق مغنی ردیف كرده است عفو نمودم این بگفت و بخندید و بعد از آن ابوعباد داخل شد و چون مأمون او را بعد از آن بدید با ابراهیم گفت دعبل بر



[ صفحه 84]



ابی عباد به جسارت رفته و او را هجو كرده است و هیچ كس را به جای نگذاشته است ابراهیم گفت ای امیرالمؤمنین آیا ابوعباد از تو مبسوط الیدتر است مأمون گفت نیست لكن ابوعباد مردی تندخوی و جاهل است و از شرش ایمن نتواند بود لكن من حلیم و بردبارم و از گناه می گذرم سوگند با خدای هیچ وقت ابوعباد را نمی بینم كه جز اینكه این شعر دعبل را در هجو او گفته در نظر آورم و نمی خندم:



اولی الامور بضیعة و فساد

امر یدبره ابوعباد



و كأنه من دیر هر قل مفلت

حردیجر سلاسل الاقیاد



و به روایت محمد بن حاتم مؤدب در خدمت مأمون عرض كردند دعبل بن علی تو را هجو كرده است گفت در این امر در عجب نباید شد چه دعبل مانند ابوعباد را هجو نماید مرا هجو نمی كند و هر كس بر جنون ابوعباد اقدام نماید بر حلم من نیز اقدام می كند یعنی با اینكه دعبل بر جنون و شرارت خوی و سفاكی ابوعباد عالم است او را هجو می كند و باك ندارد چگونه از هجای من با این كثرت حلم و بردباری من امساك خواهد نمود آنگاه با جالسین مجلس گفت كدام یك از شما هجای دعبل را در حق ابی عباد در خاطر دارد تا بر من بخواند یكی از ایشان همان شعر مذكور: «اولی الامور بضیعة و فساد» را به علاوه دو بیت دیگر بخواند می گوید بقیه این اشعار در بیمارستان محفوظ و مستور بود شاید برای تنقل بیمارها بوده است مأمون بخندید و هر وقت ابوعباد را می دید می خندید و با كسانی كه بدو نزدیك بودند می گفت سوگند با خدای تعالی دعبل در آنچه كه گفته است دروغ نگفته است.

و هم در آن كتاب مسطور است كه عمرو بن مسعده گفت در خدمت مأمون حاضر شدم و ابودلف نیز حضور داشت و مأمون به او فرمود از برادرم خزاعه چه چیزی به روایت داری ای قاسم ابودلف گفت یا امیرالمؤمنین كدام اخو خزاعه مأمون گفت در میان ایشان كدام شاعر را می شناسی گفت اما از خود ایشان همانا ابوالشیص و دعبل و ابن ابی الشیص و داود بن ابی رزین هستند و اما از موالی ایشان طاهر و پسرش عبدالله است گفت جز دعبل از میان این شعرا هیچ كس را نمیشاید از شعرش



[ صفحه 85]



پرسیدن گرفت هر چه از اشعار او در خاطر داری معروض بدار ابودلف گفت چه چیز بگویم در حق كسی كه هیچ كس از اهل بیت خودش بر وی سلام نفرستاده است مگر اینكه او را هجو كرده است و احسان ایشان را به بدی و بذل ایشان را به منع وجود ایشان را به بخل مقرون داشته است چندان كه هر گونه حسنه ی ایشان را سیئه در برابرش بیاورده است مأمون گفت گاهی كه چگونه سخن كرده است یعنی از آن جمله یكی را بازنمای گفت در آن هنگام كه در حق مطلب بن عبدالله بن مالك می گوید با اینكه از تمامت مردمان بدو دوست تر و نزدیكتر بود و دعبل به سوی او به مصر بیامد و مطلب به او مال بسیار بداد و او را ولایت داد معذالك این جمله بذل و احسان دعبل را از هجای او بازنداشت چندان كه این شعر را در حق او بگفت:



اضرب ندی الطلحة الطلحات تشدا

بلؤم مطلب فینا و كن حكما



تخرج خزاعة من لوم و من كرم

فلا تحسن لها لؤما و لا كرما



مأمون گفت خدای بكشد دعبل را كه تا چند غواص معانی و لطیف و داهی می باشد و شروع بخندیدن نمود و از آن پس عبدالله بن طاهر درآمد مأمون گفت یا عبدالله از اشعار دعبل چه محفوظ داری گفت شعر از وی در خاطر دارم كه درباره اهل بیت امیرالمؤمنین گفته است گفت ویحك بیار عبدالله این شعر دعبل را بخواند:



سقیا ورعیا لایام الصبابات

ایام ارفل فی اثواب لذاتی



ایام غصنی رطیب من لیانته

اصبوالی غیر جارات و كتات



دع عنك ذكر زمان فات مطلبه

و اقذف برجلك عن من الجهالات



و اقصد بكل مدیح انت قائله

نحو الهداة بنی بیت الكرامات



مأمون گفت سوگند به خدای عزوجل دعبل مقالی و كلامی به دست آورده است و انشاء شعر كرده است «و قال ببعید ذكرهم مالا یناله فی وصف غیرهم» بعد از آن مأمون گفت این شعر را دعبل در صفت سفری كه نموده بود و این



[ صفحه 86]



مسافرت بر وی به طول انجامیده است انشاء كرده است و نیكو گفته است:



الم یأن للسفر اللذین تحملوا

الی وطن قبل الممات رجوع



فقلت و لم املك سوابق عبرة

نطقن بما ضمت علیه ضلوع



تبین فكم دار تفرق شملها

و شمل شتیت عاد و هو جمیع



كذاك اللیالی صرفهن كما تری

لكل اناس جدبة و ربیع



مأمون بعد از قرائت این اشعار گفت سوگند با خدای هرگز مسافرتی ننمودم مگر اینكه این ابیات در ایام مسافرت و مهاجرت و ملیت من نصب العین من بود تا گاهی كه از آن مسافرت معاودت نمودم.

و هم در آن كتاب از احمد بن ابی كامل مروی است كه گفت دعبل را نگران شدم كه ابوسعد را در رصافه ملاقات كرده و هر دو جامه سیاه بر تن و شمشیر هر دو بر دوش ایشان حمایل بود و دعبل بر ابوسعید بتاخت و با وی به درشتی و سختی درآمد ابوسعد اسب برجهاند و از پیش روی او فرار كرد دعبل نیز از دنبال او بتاخت و ابوسعد یكسره گریزان شتابان بگذشت تا از نظر ما پوشیده گردید می گوید من نگران ابوسعد بودم كه با بنی مخزوم در سرای مأمون نشسته و از دعبل دادخواهی می كردند و به خدمت مأمون تظلم می نمودند و عرضه می داشتند كه برای دعبل در میان قبیله به رشته نسبی شناسا نیستند مأمون به ایشان امر كرد تا دعبل را از میان خودشان نفی كنند ایشان نیز چنان كردند و به نفی او كتابی در قلم آوردند و دعبل قصیده ای طویل در این باب بگفت از آن جمله است:



غیر ان الصید منهم

فنفوه بخزایه



كتبو الصك علیه

فهو بین الناس آیة



و اذا اقبل یوما

قیل قدجاء النقایه



و هم در این باب گفته است:



هم كتبوا الصك الذی قد علمته

علیك وشنوا فوق هامتك الفقرا



می گوید بعد از آن هر وقت با دعبل در باب نسبش سخن می كردند می گفت:



[ صفحه 87]



«انا عبد ابن عبد» من بنده و بنده زاده ام روزی دعبل را بر ابوسعد نظر افتاد كه قبائی مروی كه رنگش را سیاه كرده بودند بر تن داشت و حكایت از اشعار بنی عباس را بازمی نمود گفت «هذا دعی علی وعی» و خواست جامه و جامه پوش را مورد طعن و دقن و مردود بخواند.

محمد بن یزید گوید: چنان بود كه ابوسعد در بدایت كارش بر دعبل استیلا می جست و به خدمت مأمون می آمد و از هجویات دعبل كه در حق مأمون و سایر خلفاء گفته بود بر وی می خواند و مأمون را تحریض و تحریك می كرد شاید آسیبی به دعبل برسد او را معلوم افتاد كه مقصود او از مأمون حاصل نمی شود مأمون با او می گفت حق به دست تو است و باطل در دست غیر از تو است و سخن كردن برای تو ممكن است یعنی می توانی اشعار هجائیه بگوئی و دعبل را هجو نمائی پس چیزی به نظم درآور كه تكذیب سخنان و هجویات او را نماید اما اینكه مرا بكشتن وی تحریض می نمائی من كشتن را جز در حق كسی كه دارای گناهی بس عظیم باشد معمول و مرعی نمی دارم و چون این خبر منتشر شد ابوالشیص و دعبل در هجای ابی سعد اشعار بسیار انشاد كردند و در اغانی مذكور است.

عقیده راقم حروف این است كه این عفو و اغماض مأمون در كار دعبل بن علی و تحمل هجویات او شاید به واسطه تشیع دعبل و مدایح حضرت علی بن موسی الرضا و ائمه ی هدی صلوات الله علیهم بوده باشد زیرا كه سلاطین جهان حتی پیغمبران بزرگوار بر هجای شعرا تحمل نمی آوردند بلكه خون آنان را هدر می فرمودند.

احمد بن مروان می گوید: ابوسعد مخزومی كه نامش عیسی بن خالد بن ولید است گفت كه قصیده دالیه ی خود را كه در رد این شعر دعبل گفته ام برای مأمون بخواندم:



ویسومنی المأمون خطه حاجز

او ما رأی بالامس رأس محمد



و شعر اول این قصیده من این بود:



اخذ المشیب من الشباب الاغید

و النائبات من الانام بمرصد





[ صفحه 88]



بعد از آن گفتم یا امیرالمؤمنین مرا اجازت بده تا سر دعبل را به این درگاه درآورم مأمون فرمود این كار نمی شاید چه این مرد بر ما مفاخرتی كرده است تو نیز در اشعار خود بر وی مفاخرت بجوی چنان كه بر ما نموده است اما كشتن او بدون حجت و اقامت برهان روا نیست. و نیز در جلد هجدهم اغانی در ذیل احوال ابی محمد یزیدی بدرگاه مأمون بیامد و اجازت خواست تا به حضور مأمون تشرف جوید حاجب گفت امروز خلیفه می خواهد شرب دوائی نماید فرمان كرده است تا هیچ كس را به حضورش بار ندهم محمد گفت آیا این امر را هم نموده است كه رقعه كسی را بدو نرسانی گفت نفرموده رقعه ای بدو بداد كه این شعر در آن بود:



هدیتی التحیه للامام

امام العدل و الملك الهمام



لانی لو بذلت له حیاتی

و ما اهی لقلا للامام



اراك من الدواء الله نفعا

و عافیة تكون الی تمام



و اعقبك السلامة منه رب

یریك سلامه فی كل عام



اتأذن فی السلام بلا كلام

سوی تقبیل كفك و السلام



چون این رقعه به عرض مأمون رسید حاجب بیرون آمد و محمد را اجازت بداد تا به خدمت مأمون درآمد و سلام بداد و هزار دینار سرخ در جایزه او با او حمل كردند و بعضی مجالس مأمون با ابومحمد و اولاد او مسطور خواهد شد.

و هم در آن كتاب در ذیل احوال ابی محمد عبدالله ایوب تیمی كه او و برادرش ابوالتیحان كه دو شاعر از مردم كوفه و از شعرای دولت عباسیه اند مسطور است كه محمد بن ادریس گفت چون محمد امین به قتل رسید ابومحمد تیمی به خدمت مأمون بیرون شد و در مدح به عرض قصیده پرداخت و او را اجازت ندادند لاجرم به خدمت فضل بن سهل برفت و بدو ملتجی شد و او را مدح كرد فضل او را به خدمت مأمون رسانید چون سلام براند مأمون فرمود ای تیمی بیار مانند این شعر:

«مثل ما قد حسد القائم بالملك اخوه» و قبل از این شعر می گوید «من رأی الناس له الفضل علیهم حسدوه» و در این شعر به حكایت مأمون و امین گذارش می نماید



[ صفحه 89]



و می گوید چون امین بر مأمون فضیلت داشت مأمون در كار سلطنت او بر وی حسد برد تیمی گفت ای امیرالمؤمنین بلكه من آن كس هستم كه این شعر را گفته ام:



نصر المأمون عبدالله لما ظلموه

نقضوا العهد الذی كانوا قدیما اكدوه



لم یعامله اخوه بالذی اوصی ابوه



و در این اشعار به آن عهدنامه كه هارون الرشید در زمان خلافت خود در ولایت عهد امین و مأمون به شرح مسطور شد بنوشت و در خانه كعبه بیاویخت و پس از مرگش نادیده انگاشتند اشارت كرده است و گفته است مأمون چون مظلوم شد منصور گردید و بعد از آن این قصیده خود را كه در مدح مأمون گفته بود بخواند و اولش این است:



جزعت ابن تیم ان اتاك مشیب

و بان الشباب و الشباب حبیب



چون مأمون این قصیده را بشنید گفت در راه خداوند عزوجل و نظر به شفاعت برادرم عباس یعنی فضل بن سهل تو را بخشیدم و فرمان كردم تا بیست هزار درهم به تو بدهند. ابودعامه علی بن یزید گوید ابومحمد تیمی با من حدیث كرد و گفت به خدمت حسن بن سهل درآمدم و مدیحی درباره مأمون و مدیحی در حق خودش بخواندم و این وقت طاهر بن الحسین نزد او بود و گفت ایها الامیر این شخص همان است كه در حق محمد مخلوع گفته است:



لابد من سكرة علی طرب

لعل روحا یدیل من كرب



خلیفة الله خیر منتخب

لخیر ام من هاشم و اب



خلافة الله قد توارتها

اباؤه فی سوالف الكتب



فهی له دونكم مورثه

عن خاتم الانبیاء فی الحقب



یا من الذی من ذوائب الشرف

الا قدم انتم دعائم العرب



چون حسن این اشعار كنایت آمیز را بشنید برآشفت و گفت سوگند با خدای این پسر زن زانیه به امیرالمؤمنین متعرض شده است سوگند با خدای امیرالمؤمنین را از این حال آگاهی می دهم آنگاه برخاست و به خدمت مأمون برفت و این حكایات و اشعار را به عرض رسانید مأمون گفت در این امر



[ صفحه 90]



چیزی بر وی نیست چه مردی به مردی دیگر امیدواری داشته و او را مدح كرده است سوگند با خدای به ما احسان كرده است و بامین بد كرده است چه جز به طریق شرب خمر بدو تقرب نجسته است یعنی در آنجا كه می گوید «لابد من سكرة علی طرب» بازنموده است كه امین همیشه خواهان خمر و خوردن آن و مست و سكران است و در آنجا كه از آباء و اجداد ما تمجید و تكریم و ما را وارث خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله خوانده است احسان كرده است پس از آن مرا بخواند و خلعت بداد و بر مركوبی خاص برنشاند و پنج هزار درهم عطا فرمود.

در كتاب زهر الاداب مرقوم است كه وقتی مأمون از عباس بن الحسین از صفت مردی پرسش گرفت گفت «رایت له حلما و اناة لم اسمع لحنا و لا احالة یحدثك الحدیث علی مطاویه و ینشدك الشعر علی مدارجه» او را دارای حلم و خرد و حزم و عزم دیدم و هرگز از وی در كلمات و الفاظش لحنی و غلطی و چیزی كه محال باشد نشنیدم با تو حدیث می گذارد چنان كه به صحت و مطاوی آن مقرون است و انشاد اشعار می كند به طوری كه موافق مدارج آن است و چنان بود كه مأمون می گفت هر كس می خواهد لهوی بلا حرج بشنود باید كلام عباس را به گوش درسپارد و این عباس بن حسین از تمامت شعرای بنی هاشم اشعر است و در طبقه ابراهیم مهدی خلیفه عباسی شمرده می آید و اوست گوینده ی این شعر:



اتاح لك الهوی بیض حسان

یبینك بالعیون و بالثغور



نظرت الی السخور فكدت تقضی

و اولی لو نظرت الی الحضور



و هم گوینده ی این شعر است:



صادتك من بعض القصور

بیض نواعم فی الخدور



حور تحور الی صباك

با عین منهن حور



و كأنما بثغور هن

جنی الرضاب من الخمور



یصبغن تفاح الخدود

بماء رمان الصدور



و هو العباس بن الحسین بن عبیدالله بن العباس بن علی بن ابیطالب صلوات الله



[ صفحه 91]



علیه و مادر عبیدالله جده دختر عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب عم محمد بن علی پدر خلفای بنی عباس است و هارون الرشید و پسرش مأمون عباس بن حسین را بسیار محترم و به خود تقرب می دادند و حشمت او را به واسطه جلالت نسب و نبالت حسب و شرافت ادب و كمال و سودش مرعی می داشتند.

وقتی از عباس بن حسین از اوصاف مردی سؤال كردند پس با جلیس خود گفت «اطرب من الابل علی الحداء و من الثمل علی الغناء» از شتری كه او را به آواز حدی سرود نمایند و از مستی كه به آواز و سازش نواز دهند طربناك تر است.

و نیز روزی عباس از مردی سخن در میان آورد و گفت «ما الحمام علی الاحرار و طول السقم فی الاسفار و عظیم الدین علی الاقتار باشد من لقائه» سختی جان سپاری بر مردم آزاده و طول مرض در اوقات سفر و سنگینی و عظمت قرض بر مردمان بی چیز و درویش شدیدتر و سخت تر از ملاقات وی نیست و از این پیش پاره ای مكالمات او با مأمون مذكور شد.

راقم حروف در ذیل كتاب احوال حضرت سیدالشهداء و وقایع سال شهادت آن حضرت و اولاد امجاد حضرت ابی الفضل علیهماالسلام به شرح حال وی اشارت نموده است لكن در آنجا عباس بن حسن بن عبدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب علیهم السلام قم شده و او را عباس خطیب شاعر فصیح نوشته اند و گفته اند در خدمت هارون الرشید به منزلتی عالی مخصوص بود و در زهر الاداب به جای حسن حسین مسطور است.

و هم در آن كتاب مسطور است كه چون مأمون داخل بغداد شد دعبل را بعد از آن كه امان داد احضار كرد و چنان كه سبقت نگارش گرفت دعبل بن علی شاعر مأمون و پدرش هارون را هجو كرده بود پس با دعبل گفت ای دعبل «من الحضیض الاوهد» دعبل گفت ای امیرالمؤمنین تو از كسانی كه جرم و گناه ایشان از من شدیدتر بود درگذشتی و مأمون از این كلام به این شعر دعبل اشارت نمود «و استنقذوك من الحضیض الاوهد» چنان كه مذكور شد و در این اشعار اظهار افتخار می نماید بر



[ صفحه 92]



مأمون به قتل طاهر بن حسین بن مصعب ذی الیمینین محمد امن برادر مأمون را و طاهر مولی قبیله خزاعه است و مأمون از دعبل خواستار شد كه قصیده دیگرش را «مدارس آیات خلت بالمنابر» كه سبقت تحریر یافت قرائت نماید دعبل از این كار استعفاء نمود مأمون گفت باكی بر تو نیست و این قصیده را خوانده ام لیكن دوست همی دارم كه از زبان تو بشنوم دعبل شروع بخواندن نمود و چون به این شعر رسید:



الم تزانی مذثلثین حجة

اروح و اغدو دائم الحسرات



تا آنجا كه می گوید:



بنات زیاد فی القصور مصونة

و بنت رسول الله فی الفلوات



مأمون بگریست و دیگر باره امان دعبل را تجدید كرد و او را صله و جایزه نیكو بداد «و الشی ء یستدعی ما قرع بابه و حذب اهدابه»

در تاریخ الخلفاء مسطور است كه محمد بن عمرو گفت اصرم بن حمید گفت: به خدمت مأمون درآمدم و معتصم در حضورش حاضر بود مأمون فرمود ای اصرم مرا و برادرم معتصم را توصیف كن و هیچ یك از ما دو تن را بر آن دیگر فزونی مده اصرم این شعر را قرائت كرد:



رأیت سفینة تجری ببحر

الی بحرین دونهما البحور



الی ملكین ضوء هما جمیعا

سواء جاددونهما البصیر



كلا الملكین یشبه ذاك هذا

و ذا هذا و ذاك و ذا امیر



فان یك ذاك ذاو ذاك هذا

فلی فی ذاوذاك معا سرور



رواق المجد ممدود علی ذاك

و هذا وجهه بدر منیر



در كتاب اعلام الناس مسطور است كه یكی روز قاضی یحیی بن اكثم صیفی كه او را لاطی می خواندند در خدمت مأمون حضور داشت مأمون گفت ای یحیی كیست آن كس كه این شعر را گوید:



قاض یری الحد فی الزناء

و لا یری علی من یلوط من بأس



این شخصی كه به قضاوت بنشسته است اگر كسی زنا نماید حد شرعی بر وی جاری



[ صفحه 93]



می نماید لكن بر لاطی باكی نمی شمارد كنایت از اینكه چون خودش فاعل این امر شنیع است حدش را مرتفع می خواند قاضی یحیی گفت همان كس گفته است كه می گوید:

ما اری الجود ینقضی و علی الامة زال منكم بنی العباس

و از این پیش به این شعر اشارت رفت و گویا شاعر ما اری البخل گفته بود و یحیی به سبب مأمون ما اری الجور خواند و خواست بگوید اگر آن نسبت بخل به شما بنی عباس از روی صدق است نسبت لواط نیز مقرون به راستی است و می گوید: روزی ابونواس بر قاضی یحیی بن اكثم درآمد و پسری نیكو صورت ماه دیدار با او بیامد و از راه دادخواهی گفت این مرد یعنی ابونواس بر من بگذشت و مرا با كمال مكروهیت ببوسید قاضی به دیدار دلاویز و گفتار بهجت انگیز آن پسر مفتون و دیگر گون شد و بی اختیار این شعر را در جواب او بخواند:



اذا كنت للتحمیش و البوس كارها

فلا تدخل الاسواق الا منقبا



و لا تظهر الاصلاق من تحت طرة

و تشهر منها فوق خدیك عقربا



چون از بوسیدن آن روی لطیف و گزیدن آن گونه شریف بخراشی بس ظریف كراهت داری پس با این دیدار خورشید آثار به كوچه و بازار و برزن و ملاقات مرد و زن جز اینكه آفتاب را در نقاب درآوری و زهره را از مشتری بپوشانی طالع مشو و بناگوش را كه در زیر طره مشگین زره پوش است چون صفحه ی عاج و سینه ی دراج نمایان مساز و عقرب موی و كژدم زلف را بردوخد ظریف پیوند و بر جان مستمند هفت بند مگردان چون آن پسر خوب چهر كه فتنه شهر و آشوب جان مردم بود در جواب تظلم خود این بیت را از قاضی بشنید این شعر را انشاد نمود:



لقد كنت ارجو ان اری العدل بیننا

فاعقبنی بعد الرجاء قنوط



متی تصلح الدنیا و تصلح اهلها

اذا كان قاضی المسلمین یلوط



در آن امید بودم كه چون در كریاس قاضی شكایت از ابونواس و كردار نابهنجارش آورم به حكم عدل كار كند و مكافات آن لاطی را بدهد این ندانستم



[ صفحه 94]



كه خود قاضی از وی الوط و افسق است و با این حال كه قاضی مسلمانان لاطی باشد چگونه كار دنیا و اهل دنیا مقرون به صلاحیت خواهد شد.

راقم حروف گوید اگر به جای لفظ یلوط ملوط بصیغه مفعول گفته بود جامعیتی كامل داشت چه به طوری كه مرقوم نموده اند جناب قاضی به هر دو كار راضی و به هر دو صیغه منسوب بوده اند.

در تاریخ طبری مسطور است كه صالح بن رشید گفت به خدمت مأمون درآمدم و دو بیت از اشعار حسین بن ضحاك با خود داشتم و گفتم یا امیرالمؤمنین دوست می دارم كه دو شعر به عرض برسانم و از من بشنوی گفت بخوان و صالح این شعر بخواند:



حمدنا الله شكرا اذ حبانا

بنصرك یا امیر المؤمینا



فانت خلیفة الرحمن حقا

جمعت سماحة و جمعت دینا



مأمون هر دو بیت را بپسندید و گفت از كیست گفتم یا امیرالمؤمنین از بنده ات حسین بن ضحاك است مأمون گفت سخت نیكو گفته است گفتم یا امیرالمؤمنین او را شعر دیگر است كه از این بهتر است گفت چیست پس این شعر بخواندم:



اینجل فرد الحسن فرد صفاته

علی و قدر افردته بهوی فرد



رأی الله عبدالله خیر عباده

فملكه و الله اعلم بالعبد



و این دو بیت اخیر از این پیش در این كتاب و فصول سابقه احوال مأمون به اندك تفاوت سمت تحریر گرفت.

و نیز در تاریخ طبری مسطور است كه عمارة بن عقیل گفت روزی در خدمت مأمون بخوردن شراب مشغول بودم با من فرمود ای اعرابی تا چند خبیث و پلید باشی گفتم یا امیرالمؤمنین چگونه چنین تواند بود با اینكه همت عالی من مرا به این شعر بازداشته است گفت چیست گفتم این شعر است:



قالت مفداة ان رأت ارقی

و الهم یعتاد فی من طیفه لمم



نهیت مالك فی الادنین آصرة

و هی الاباعد حتی حقك العدم





[ صفحه 95]





فاطلب الیهم تری ما كنت من حسن

تسدی الیهم فقد ماتت لهم صرم



فقلت مذلك قدا كثرت لائمتی

و لم یمت قایم هذلا و لاهرم



مأمون گفت كجا و چگونه خویشتن را به سوی هرم بن سنان سید و بزرگ عرب و حاتم طائی افكندی و حال اینكه این دو تن شخص عالی القدر كارهای بزرگ و آثار جمیله ظاهر كردند و همی از هر طرف از فضایل و جلالت ایشان و تفضیل ایشان را من فرومی خواند گفتم یا امیرالمؤمنین من از هر دو تن بهترم چه من مسلمان هستم و ایشان كافر هستند و من مردی از عرب هستم.

و نیز در تاریخ طبری مسطور است كه حسین بن ضحاك گفت علویه با من گفت با تو خبر همی دهم كه زمانی بر من برگذشت كه اگر كرم مأمون شامل حال من نمی گشت البته به هلاكت می رسیدم و از جان خود یكباره مأیوس شدم چه یكی روز مأمون ما جماعت سرودگران را بخواند و به شراب بنشست و چون شراب ناب در دماغش راه كرد و او را فروگرفت گفت برای من تغنی كنید پس مخارق بر من پیشی جست و شروع بسرود نمود و آواز ابن سریج را در این شعر جریر بخواند:



لما تذكرت بالدیرین ارقنی

صوت الدجاج و ضرب بالنواقیس



فقلت للركب اذجد المسیر بنا

یا بعد یبرین من باب الفرادیس



حموی گوید یبرین بفتح یاء حطی و سكون باء موحده و كسر راء مهمله و یاء حطی و نون بعضی گفته اند در بالای سعد واقع است و آن ریگزاری سخت پهناور است كه اطرافش را دریافتن نتوان و از یمین مطلع الشمس از حجریمامه و به قولی از اصقاع بحرین است و به منبران و در آنجا آن ریگزاری است كه به كثرت و فزونی موصوف و در میان آن و قلج سه منزل راه و در میان احساء و هجر دو مرحله است و یبرین در میان این دو و مطلع سهل است و نیز یبرین نام قریه ای از قراء حلب و نیز از نواحی غراز می باشد و فرادیس جمع فردوس است كه بستانی است كه در دمشق واقع است و اینك محله ای بزرگ است و یكی از دروازه های دمشق به آنجا منسوب است كه باب الفرادیس گویند و نیز فرادیس موضعی است در حلب نزدیك



[ صفحه 96]



تربت حساف و حاضر طی از اعمال قنسر بن بالجمله علویه می گوید اندیشه ی من بر آن افتاد كه تغنی نمایم و این وقت مأمون آهنگ خروج به سوی دمشق داشت كه به سر حد برود پس این شعر را به تغنی قرائت كردم:



الحین ساق الی دمشق و ما

كانت دمشق لاهلها بلدا



از این شعر نابهنگام چنان می رساند كه پیك مرگ به دمشق می رساند و حال اینكه دمشق برای اهل خودش نیز بلدیت ندارد مأمون از شنیدن این شعر چنان برآشفت كه قدح می را از دست بر زمین زد و با علویه گفت تو را چه بود لعنت خدای بر تو باد و از آن پس گفت ای غلام سه هزار درهم به مخارق بده و دست مرا بگرفت و برخیزانید و هر دو چشمش را اشك درسپرد و با برادرش معتصم همی گفت سوگند با خدای همان طور بود كه مأمون گفت و چون بیرون شد دیگر باره عراق را چنان كه خود گفت ندید.

بنده ی نگارنده گوید اگر نمی بایستی مأمون چنان كه مسطور شد در این سفر بمیرد و قلم تقدیر بر زبان علویه این تحریر نمی كرد و این تقریر نمی داد البته علویه به قتل می رسید و مأمون را از قرائت آن كه علویه به طبع خود می خواند آسیبی نمی رسید و به سلامت بازمی گشت و حسرت عراق را با كربت كور وصلت نمی داد چنان كه این تجربت نموده باشد بارها مگر نه آن است كه مكرر در طی این كتب مسطور گردید كه بارها در حضور خلفا یا امرا و اعیان روزگار اهل شعر و نثر شعرها خواندند و كلمات بر زبان راندند یا پاره ای اتفاقات دیگر روی داد كه ایشان را شوم افتاد و شاعری دیگر یا ناطقی دیگر كلماتی نظما و نثرا در میان آورد و آن شئامت به میمنت مبدل شد.

و در جلد ششم اغانی مسطور است كه محمد بن عباس یزیدی گوید كه عمم عبیدالله از پدرش با من حكایت كرد كه یكی روز مأمون با مجالسیان خود گفت شعری برای من بخوانید كه گوینده ی آن پادشاهی باشد و هر چند قائل آن معلوم نباشد كدام كس می باشد اما آن شعر دلالت بر آن كند كه قائل آن پادشاه است از میانه



[ صفحه 97]



جلساء یكی از اشعار امرء القیس را به عرض رسانید:



أمن اجل اعرابیة حل اهلها

جنوب الملا عیناك تبتدران



مأمون فرمود چیست در این شعر كه دلالت بر آن نماید كه قائل آن ملكی است چه می تواند كه یكی از مردم بازاری از اهل حضر گفته باشد و گویا این شاعر سرزنش كرده است خویشتن را بر اینكه خاطرش اسیر اعرابیه گردیده و بدو علاقه جسته است بعد از آن مأمون گفت آن شعری كه دلالت می نماید بر اینكه گوینده اش پادشاه است این شعر ولید است:



اسقنی من سلاف ریق سلیمی

و اسق هذا الندیم كاسا عقارا



آیا نگران نیستی كه ولید در این اشارتی كه به ساقی می نماید كه به این ندیم سقایت كن اشارت شاهانه است و مثل این شعر او:

«لی المحض من ودهم و یغمرهم نائلی»

و این شعری كه گفته است قول كسی است كه قادر است بر ملك و به حیثیت ملك بر طویات رجال تا در حق ایشان بذل معروف و احسان نماید و هم او را ممكن است كه این شعر را برای خویشتن استخلاص دهد و در این بیت با ابیاتی كه بعد از آن گفته است غناء و آن این شعر اوست:



سقیت ایا كامل

من الاصفر البابلی



و سقیتها معبدا

و كل فتی باذل



الی آخرها... و هم در آن مجلد اغانی در ذیل احوال حسین بن ضحاك باهلی شاعر مشهور مذكور است كه چون مأمون از خراسان به بغداد آمد فرمان داد تا مردم ادیب را یك طبقه در خدمتش نام بردار نمایند تا برای مجالست و مسافرت خود مقرر گرداند جماعتی را در حضورش به شمار آوردند حسین بن ضحاك در جمله نامبردگان بود و از نخست این حسین از مجالسین محمد امین به شمار می رفت چون اسامی هر یك را عرضه داشتند و به نام حسین رسیدند مأمون گفت آیا همان كس نیست كه در این شعر در حق محمد گفته است:



[ صفحه 98]





هلا بقیت لسد فاقتنا

ابدا و كان لغیرك التلف



فلقد خلفت خلائفا سلفوا

و لسوف یعوز بعدك الخلف



مرا حاجتی به چنین كسی نیست و در این شعر می گوید از چه روی تو برای سد فقر وفاقت ما باقی نماندی و غیر از تو یعنی مأمون دستخوش تلف نگشت بالجمله مأمون گفت سوگند با خدای جز در طی معابر و طرق مرا نخواهد دید لكن حسین را در ازای هجائی كه مأمون را نموده بود پای كعب عقوبت نگردانید و متعرض او نگشت لاجرم حسین به بصره رفت و از بیم سطوت مأمون در تمام مدت خلافت او در بصره اقامت نمود. صالح بن رشید گوید روزی به خدمت مأمون درآمدم و دو شعر از حسین بن ضحاك با خود داشتم و گفتم ای امیرالمؤمنین دوست می دارم دو شعر از من بشنوی گفت انشاد كن پس این دو شعر را بخواندم:



حمدنا الله شكرا اذ حبانا

بنصرك یا امیرالمؤمنینا



فانت خلیفة الرحمن حقا

جمعت سماحة وجمعت دینا



می گوید مأمون ساعتی سر به زیر افكند پس از آن گفت هیچ از این شعر خوش وقت نمی شوم و خیری نمی نگرم بعد از آنكه در حق برادرم آن شعر را گفته است و به روایتی این شعر به دستیاری ابن البواب به مأمون پیوست. محمد بن یحیی الصولی گوید احمد بن یزید مهلبی از پدرش از عمرو بن بانه با ما حدیث كرد و گفت در خدمت صالح بن رشید بودیم عمرو بن بانه گفت تو نه چنانی كه بر كنیزكان و غلامان من آنچه را كه من جید و نیكو شمارم طرح كنی گفت ویلك تا چند بغیض و كینه در هستی به منزل من بفرست تا دفاتر اشعار را بیاورند و هر چه را خواهی اختیار كنی تا بر جواری و غلمان طرح نمایم و او به منزل من بفرستاد و دفاتر غناء را بیاوردند و از آن جمله یك دفتر را برگرفت تا از اشعاری كه اندر آن است هر چه را خواهد برگزیند پس در آن دفتر به این اشعار حسین بن ضحاك رسید كه در مرثیه امین و هجو مأمون گوید:



اطل حزنا و أبك الامام محمدا

بحزن و ان خفت الحسام المهندا





[ صفحه 99]





فلا تمت الاشیاء بعد محمد

و لازال شمل الملك منها مبددا



و لا فرح المأمون بالملك بعده

و لا زال فی الدنیا طریدا مشردا



آنگاه صالح با من گفت تو نیك خبر داری كه مأمون به هر ساعت نزد من می آید پس اگر بیاید آیا می بینی چه خواهد كرد بعد از آن كاردی بیاورد و آن كلمات را محو و محكوك همی نمود و مأمون از درجه و پله صعود همی گرفت و صالح آن دفتر را بدور افكند مأمون گفت ای غلام دفتر را بیاور چون حاضر كرد مأمون در آن نظر كرد و به محكوك واقف شد پس از آن فرمود اگر با شما بگویم در این دفتر چه بود تصدیق قول مرا می نمائید گفتیم بلی گفت چنان شایسته می نماید كه برادرم صالح با تو گفته بود بفرست دفترت را بیاورند تا از آن دفاتر اشعاری مختار را اختیار نماید تا به كار سرودن آید و او بر این شعر واقف شد و مكروه می داشت كه من بر آن بنگرم لاجرم بحك و محو آن امر نمود عرض كردیم چنان است كه می فرمائی مأمون فرمود ای عمرو این شعر را برای من تغنی كن گفتم ای امیرالمؤمنین همانا شعر از حسین بن ضحاك و غناء از سعید بن جابر است كنایت مرا در آن مدخلیتی نیست مأمون فرمود از هر كس و هر حال كه هست برای من به سرای پس از بهرش بسرودم مأمون بفرمود دیگر باره اعادت كن و تا سه دفعه اعادت نمودم و او بفرمود تا سی هزار درم به من بدادند و فرمود این كار را از آن كردم تا بدانی كه این كردار تو برای تو در خدمت من زیانی نمی رساند و نیز در ششم اغانی مسطور است كه محمد بن عباد گفت مأمون با من فرمود این وقت از بصره آمده بودم چگونه است حال ظریفتر شعرای شما گفتم نمی شناسم گفت وی حسین بن ضحاك است كه از شعرای شما اشعر و از ظرفای شما اظرف است آیا وی همان كس نیست كه این شعر را می گوید:



رأی الله عبدالله خیر عباده

فملكه و الله اعلم بالعبد



چون خداوند عالم بصیر عبدالله مأمون را بهترین بندگان خود بدید او را به سلطنت و پادشاهی برگزید و خداوند علام الغیوب بر حال بنده ی خود از تمامت

پ100@

ما سوی داناتر است بعد از آن مأمون با من فرمود تمام شعرای این زمان كه در مدح انشاد شعر كرده اند شعری بلیغ تر از این شعر نگفته اند هم اكنون بدو بنویس تا به اینجا بیاید و در آن وقت حسین بن ضحاك علیل بود و نیز از بوار و آسیب مأمون بر خود بیمناك بود چه در هجای مأمون بسی اشعار و ابیات بگفت پس در جواب مأمون گفتم ای امیرالمؤمنین حسین علیل است و علت او از حركت كردن او مانع است و قدرت طی راه و سفر ندارد مأمون فرمود پس مكتوبی به آن كس كه در بصره عامل خراج شما است در قلم بسپار تا سی هزار درهم به حسین بدهد من امتثال فرمان كردم و حواله آن مبلغ را بنوشتم و برای حسین بفرستادم و حسین آن مال را دریافت كرد.

و هم در آن كتاب مسطور است كه ابن ابی ازهر گفت یكی روز در حضور مأمون ایستاده بودم در این حال ابن البواب درآمد و رقعه ای كه شعری چند نگاشته بودند بیاورد و گفت اگر رأی خلافت انتمای امیرالمؤمنین تجویز می كند اجازت بدهد تا بخوانم مأمون به گمان اینكه از خود اوست گفت بخوان و او بخواند:



اجرنی فانی قد ظمئت الی الوعد

متی تنجز الوعد المؤكد بالعهد



اعیذك من خلف الملوك و قد بدا

تقطع انفاسی علیك من الوجد



ایبخل فرد الحسن عنی بنائل

قلیل و قد افردته بهوی فرد



و همی بخواند تا به این شعر رسید:



رأی الله عبدالله خیر عباده

فملكه و الله اعلم بالعبد



الا انما المأمون للناس عصمة

ممیزة بین الضلالة و الرشد



مأمون گفت احسنت ای عبدالله گفت یا امیرالمؤمنین گوینده ی این شعر نیكو گفته است مأمون گفت آن كس كیست گفت بنده حسین بن ضحاك مأمون در غضب شده گفت خداوند كسی را كه نام بردی زنده نگذارد و به نعمت تقرب برخوردار و كامكار نسازد و نعمت عین را از وی برگیرد مگر حسین همان كس نیست كه این شعر گفته است:



[ صفحه 101]





اعینای جودا و ابكیالی محمدا

و لا تدخر ادمعا علیه و اسعدا



و بقیة اشعار كه مذكور شد و گفت این شعر در ازای آن شعر است یعنی این مدیحه به جای آن هجو است كه مرا نموده بود و بقیه این حكایت و پاره ای اشعار حسین بن ضحاك از این پیش در ابواب سابقه مسطور گشت. از محمد بن قاسم مهرویه مسطور است كه چون حسین بن ضحاك را در استرضای خاطر مأمون چاره و تدبیری نماند كار خود را به عمرو بن مسعده افكند و این شعر را بدو برنگاشت:



انت یا عمر و قوتی و حیاتی

و لسانی و انت ظفری و ناب



تا آنجا كه می گوید: قم الی السید البریة عنی قومه تستجیر حسن خطاب چون این ابیات التجا آمیز را عمرو بن مسعده بشنید چندان در خدمت مأمون به لطایف الحیل كار كرد تا دلش را بر وی نرم كرد و حسین را به خدمت مأمون درآورد و ارزاقش را كه قطع شده بود دیگر باره برقرار ساخت.

و هم در آن كتاب از سوادة بن الغیض مسطور است كه گفت چون مأمون حسین بن ضحاك را به جهت آن دوستی و ارادتی كه نسبت به امین برادر مأمون داشت از پیش براند و او را به جفا و ستم در سپرد حسین بن ضحاك از هر طرف راه نجاح و فلاح و صلاح را مسدود دید و سخت بیچاره گردید و به حسن سهل پناه برد و این شعر را در مدح او در اصلاح كار خودش گفت:



اری الامال غیر معرجات

علی احد سوی الحسن بن سهل



الی آخر الابیات... حسن بن سهل آن ابیات را نیك بپسندید و حسین را بخواند و با او مؤانس و مجالس گشت و حسین را در خدمت آن وزیر بزرگ روزگار تقر بی خاص نمودار گشت و او را بصله و احسان و خلعت بنواخت و هم وعده داد كه در خدمت مأمون كارش را قرین اصلاح بدارد لكن چون سوء رأی مأمون درباره حسین شدید بود حسن را قدرت اصلاح كار نبود و چون حسن از علتی كه داشت بهبودی گرفت با حسین بن ضحاك گفت در این شعر خود چه اندیشه كرده بودی.



یاخلی الدرع من شجنی

انما اشكو لترحمنی





[ صفحه 102]



حسین گفت این شعر را روشن ساخته ام گفت به چه چیز گفت گفته ام:



منعك المیسور یؤنسنی

و قلیل الیأس یقتلنی



ابومحمد با او گفت «انك لتصنع بالخلاعة ما اعطیته بالبراعة» در این بیت كه به خلاعت و مزاح سخن آورده ای در شعر دیگر براعت و یراعت و بلاغت را ضایع ساخته.

در مجلد هفتم اغانی در ذیل حال نسیم هاشمیه مسطور است كه در چهره دلا را و حسن سرود و غناء و شعر و ادب یگانه روزگار و از بدایع لیل و نهار بود و علی بن هشام وی را بخرید و مأمون از وی خواستار شد كه نسیم را بدو بخشد چه بسرود او بسی مشعوف بود علی بن هشام بتعلل و دفع الوقت بگذرانید و این ماهروی را تا آن زمان فرزندی از علی بن هشام نبود چون الحاح و اصرار مأمون بسیار شد علی بن هشام با آن ماه خرگهی همی مقاربت نمود تا حامله گشت و مأمون از آن ماه سیمین اندام مأیوس شد بعضی گفته اند همین كردار علی بن هشام سبب خشم و ستیز مأمون بر ابن هشام شد تا گاهی كه او را بكشت.

در مجلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال احمد بن صدقه مغنی طنبوری مسطور است كه حماد بن اسحاق گفت احمد بن صدقه با من حدیث نمود و گفت نزد خالد بن یزید كاتب رفتم و گفتم از اشعار خودت دو شعر به من برخوان تا به آن سرود بگیرم گفت مرا از این كار چه حظ و بهره ای است جایزه را تو می ستانی و گناه بر من می ماند با او سوگند خوردم كه اگر از شعر تو فایدتی حاصل شد تو را نیز بهره ور سازم تا شعر تو را در پیشگاه خلیفه به عرض رسانم و برای تو خواستار صله شوم خالد بن یزید گفت اما بهره یافتن از طرف تو همانا تو را مقام و منزلت از آن فرودتر و نازل تر است اكنون امید می رود كه در مسئله خلیفه فلاح یابی پس از آن این شعر را بخواند:



ستقول سلافمن الدنف

و من عینه ابدا تدتف



و من قلبه قلق خافق

علیك و احشاؤه ترجف



و چون مأمون بشرب بنشست مرا بخواند و در این هنگام بر یكی از كنیزكان



[ صفحه 103]



خاصه خود خشمناك شده بود پس با جماعت سرودگران حاضر شدیم و چون چندی برآمد و مأمون فرخنده حال گشت سیبی عنبرین به حضورش فرستادم كه با خط زرین نوشته بودند یا سیدی سلوت سوگند با خدای هیچ ندانستم و كسی ندانست كه من بر آن خبر اطلاعی دارم و دور سرود به من بازگشت نمود پس آن دو شعر را تغنی كرد مأمون چون بشنید خشمگین شد و صورتش سرخ و هر دو چشمش منقلب گردید و آشفته و غضبناك گفت یابن الفاعله آیا تو را بر من و حرم من اطلاع و خبری است چون این سخن بشنیدم از جای برجستم و گفتم یا سیدی از این جمله هیچ چیزی را مستحضر نیستم مأمون گفت پس از كجا داستان مرا با جاریه من بشناختی و در آنچه ما بین من و او گذشته بود سرود نمودی من سوگند یاد كردم كه از این خبر هیچ چیز را آگاه نیستم آنگاه حكایت خود را با خالد به عرض رسانیدم تا بدانجا كه خالد با من گفت تو از آن زبون تری كه از تو به من بهره رسد این وقت مأمون بخندید و گفت به صدق سخن كرده است و این اتفاق ظریفی است بعد از آن مأمون بفرمود پنج هزار درم به من و نیز به همین مقدار به خالد بن یزید بدادند.

و هم در آن كتاب از احمد بن صدقه مروی است كه گفت در یوم السعانین به خدمت مأمون اندر شدم و در حضورش بیست تن ماه دیدار خدمتگذار كه همه را به خدمت آورده و رومیة و سیب بوی و سیمین روی و برمیان نزار از زنار بسته و بدیبای رومی مزین بودند و صلیبهای زرین در گردنهای عاج آئین بیاویخته و در دستهای لطیف و ظریف و بدیع ایشان خوص و زیتون بود مأمون با من فرمود وای بر تو همانا در اوصاف ایشان انشاد ابیاتی كرده ام تا به آن تغنی كنی و بخواند:



ظباء كالدنانیر

ملاح فی المقاصیر



جلاهن السعانین

علینا فی الزنانیر



و قدزرفن اصداقا

كأذناب الزرانیر



و اقلبن باوساط

كأوساط الزنابیر



من این اشعار در خاطر سپردم و برای مأمون تغنی نمودم و مأمون همی باده



[ صفحه 104]



ارغوانی پیمود و آن دختران خورشید روی به هر گونه رقصی از بهرش ترقص نمودند تا گاهی كه مأمون مست طافح شد و بفرمود هزار دینار سرخ به من بدهند و نیز سه هزار دینار سرخ به آن ماه رویان سفید چهره نثار نمایند من آن هزار دینار را بگرفتم و آن سه هزار دینار را بر آنها نثار كردند من نیز در غارت دنانیر به آن مهر طلعتان شریك شدم معانین باسین و عین مهملتین ویاء حطی در میان دو نون بر وزن قنادیل عبدی است مرترسایان را كه یك هفته پیش از فصح سپارند فصح به كسر فاء و صاد و حاء مهملتین عید ترسایان است و از این بعد انشاء الله تعالی در ذیل احوال متوكل عباسی و ترجمه احوال احمد بن صدقه به این اشعار اشارت می رود.

و در مجلد بیستم اغانی ابی الفرج اصفهانی در ذیل احوال عبدالله بن محمد بن عتاب بن اسحاق كه از اهل بخارا و معروف بابن بواب است مذكور است كه احمد ابن قاسم یوسفی گفت عبدالله محمد البواب با من حدیث كرد و گفت پدرم با من داستان نهاد و گفت به خلیفتی فضل بن ربیع حجابت و دربانی موسی هادی و هارون الرشید را نمودم و از آن پس به امین پیوست و برای امین تغنی نمود و عطا یافت و امین را مدح كرد و از مأمون كاستن گرفت و بدو متعرض شد حسین بن ضحاك چون این اشعار ابن بواب را كه در آن این شعر را گفته به حضور مأمون عرضه دادند.



رای الله عبدالله خیر عباده

فملكه و الله اعلم بالعبد



مأمون گفت مگر او گوینده این شعر نیست.



اعینی جودا و ابكیالی محمدا

و لا تدخر ادمعا علیه و اسعدا



الی آخره... مأمون گفت هیهات این یك در ازای آن یك است یعنی آن مدح او كه در حق من گفته است این هجو او نیز تلافی می كند و هیچ او را صله نداد. ابوالحسن اصفهانی می گوید حسین بن ضحاك بدین گونه روایت كرده است و بعضی دیگر گفته اند این هر دو ابیات مدیحیه و هجائیه به تمامت از حسین بن ضحاك است و این كلمات مأمون نیز در حق حسین بود و مادر همین فصول از مجلد ششم اغانی



[ صفحه 105]



نقل كردیم كه این اشعار و این مكالمات به حسین بن ضحاك منسوب است.

و هم در بیستم اغانی مسطور است كه چون مدت خشم و سخط مأمون بر ابن بواب متمادی گردید قصیده ای در مدیحه مأمون بگفت و با یكی از نوازندگان به طور پوشیده مواضعه نهاد كه هر وقت در مزاج مأمون حالت نشاطی نگرد تغنی كند و آن مغنی در موقفی خاص پاره ای از آن اشعار را در خدمت مأمون تغنی كرد مأمون به نشاط آمد و از گوینده شعر بپرسید آن مرد بازنمود كه از ابن بواب است مأمون از وی خشنود شد و او را به خدمت و رسومی كه داشت بازگردانید و این شعر از آن جمله است:



یا ایها المأمون المبارك المیمون

لقد صفت بك دنیا للمسلمین و دین



علیك نور جلال

و نور تلك مبین



القول منك فعال

و الظن منك یقین



مامن یدیك شمال

كلتا یدیك یمین



و هم در بیستم اغانی در ذیل احوال احمد بن یوسف بن صبیح كاتب متولی دیوان رسائل مأمون كه در این كتاب كرارا به حال او اشارت رفت مسطور است كه احمد بن یوسف با یكی از جواری مأمون معاشرت داشت و نام او مونسه بود وقتی مأمون آهنگ مسافرت كرد و خواست مونسه را با خود حمل نماید احمد متكوبی كه دارای این ابیات بود از زبان مونسه به مأمون نگاشت و پاره ای مغنیان را امر كرد تا در خدمت مأمون تغنی كرد چون مأمون بشنید و مكتوب را قرائت نمود فرمان كرد تا مونسه را به نزد احمد بن یوسف بفرستادند «قد كان عتبك مرة مكتوبا» و نیز وقتی مأمون بر مونسه عتاب ورزید و خود به طرف شماسیه به تنزه و تفرج برفت و مونسه را نزد احمد بن یوسف كاتب بگذاشت و چون مأمون در تنزه مشغول افتاد دلش به مونسه برفت و یكی را در طلب او بفرستاد مونسه تعلل جست و از آن عتابی كه یافته بود سنگینی گرفت و از احمد بن یوسف خواستار



[ صفحه 106]



شد كه از زبان وی شعری بگوید تا به مأمون بفرستد احمد این شعر را بگفت:



یا سیدا فقده اعزی بی الحزنا

لاذقت بعدك لانوما و لا وسنا



لازلت بعدك مطویا علی حرق

اشنی المقام و اشتی الاهل و الوطنا



و لا التذذت بكأس فی منادمة

قد قیل لی ان عبدالله قد ظعنا



و لا اری حسنا تبدو محاسنه

الا تذكرت شوق وجهك الحسنا



و این شعر را برای اسحاق موصلی بفرستاد و اسحاق برای مأمون تغنی كرد و به قولی برای سندس مغنیه بفرستاد و او در خدمت مأمون تغنی كرد مأمون آن اشعار را بپسندید و گفت گوینده ی آن كیست سندس گفت ای سید من این شعر را احمد بن یوسف از جانب مونسه فرستاده است كه همی خواهد تو مونسه را خشنود سازی و هم از دوری تو شكایت كرده است م0أمون فی الساعه از جای برخاست و برنشست و نزد مونسه برفت و خاطر او را خرسند ساخت و خودش نیز از وی راضی گشت.

و هم در آن مجلد در ذیل احوال عمارة بن عقیل خطفی شاعر فصیح مسطور است كه عمارة بن عقیل گفت در خدمت مأمون نشسته بودم بناگاه از پشت سرم صدای هاتفی به این شعر بلند گشت:



هجی عمارة منا ان مدته

فیها تراخ وركض السابح النقل



و لو سقفناء اوهنا جوانحه

یذابل من ریاح الخط معتدل



فان اعناقكم للسیف مختله

و ان مالكم المرعی كالهمل



اذلا یوطن عبدالله مهجته

علی النزال و لا تصابنی حمل



و این شعر از فروة بن حمیصه است كه در حق من گفته بود می گوید از این حال حالتی بر من دست داد و غرابتی روی نمود كه میزانش را مگر یزدان بداند و هیچ گمان نمی بردم كه شعر فروه در این مقام برسد از آن پس علی بن هشام از مجلس بیرون شد و همی بخندید گفتم ای ابوالحسن آیا با مانند منی چنین كنی با اینكه دوست حقیقی توام گفت بر تو در این امر چیزی نیست گفتم پس از كجا به تو پیوست گفت آیا هیچ كتابی هست جز اینكه نزد من می باشد این وقت با مأمون



[ صفحه 107]



گفتم یا امیرالمؤمنین مرا انصاف بده گفت این كار را بگذار و مرا به خبر این مرد با خبر گردان و از آنچه در میان تو و او بگذشته بازگوی پس قصیده خود را كه در حق وی گفته بودم قرائت همی كردم و چون به این شعر خود رسیدم:



ما فی السویه ان تجر علیهم

و تكون یوم الروع اول صادر



مأمون را این شعر در عجب آورد و با من فرمود آیا برای چنین قصیده نقیصه باشد یعنی چنین مدحی را هجائی نیز گفته ای گفتم آری گفت بیار تا چه داری گفتم تیر خود را بر زبانم بنشانم گفت این كار بر من است پس آن قصیده را بر او برخواندم و چون به این شعر خود رسیدم:



و ابن المراغة جاحد من خوفنا

بالوسم منزلة الذلیل الصاغر



یخشی الریاح بأن تكون طلیعة

او ان تحل به عقوبة بادر



پس با من گفت ای عمارة همانا تو را به درد آورده است گفتم آنچه من او را به درد آورده ام بیشتر از آن است كه وی آورده است و نیز از عماره مذكور است كه شامگاه به خدمت مأمون شدم و هر چه پیش من می نهادم از شراب می نوشیدم و همچنان در حضور وی بودم و مأمون فرمان كرده بود كتابهای بسیار از آنچه گفته ی من بود نوشته بودند روزی با من فرمود چگونه می گوئی گفت مفداة گفتم نام زوجه ی من است كه یكی روز با من نظر كرد و این وقت روزگار بر من دیگر گون بود و به فقر دچار بودم و حالی ناخوب داشتم گفت چگونه گفتی این شعر بخواند:



قالت مفداة لما ان رات ارقی

و الهم یعتادنی من طیفة لممم



نهیت مالك فی الادنین اضرة

و فی الاباعد حتی حقك العدم



فاطلب الیهم تجدما كنت من حسن

تسدی الیهم فقد بانت بهم جرم



فقلت عاذل قد اكثرت لائمتی

و لم یمت حاتم عذلا و لا هرم



مأمون در من به غضب نظر كرد و گفت آیا همت تو از آن برتری یافت كه خویشتن را به هرم ارتقا همی دهی و حال اینكه كسی است كه اموال خود را در اصلاح امور قوم و عشیرت خود بیرون آورد و به انفاق رسانید.



[ صفحه 108]



و هم در بیستم اغانی مسطور است كه عماره گفت در خدمت علی بن هشام رفتم و خواستار شدم كه به شفاعت من براید و از مأمون اجازت بخواهد تا من انصراف گیرم علی گفت من این كار نمی كنم همانا تو در خدمت امیرالمؤمنین چون خلوت می بینی اشعار می خوانی و عرض وقایع و افعال خود را می دهی و از آن پس از مظلومیت خود عرضه می داری «و قد اخذ امیرالمؤمنین هذا علیك» پس از آن ما را نام می بری آیا ابوالرازی را فراموش نمودی گاهی كه بر قوم تو بتاخت و ایشان بدو تاختند و از آن پس تو به خدمت امیرالمؤمنین درآمدی و خشمناك این شعر را بخواندی:



علام نزار الخیل تفأی رؤسها

و قد اسلمت مع النبی نزار



و این شعری چند است كه عماره گفته بود گاهی ابوالرازی آن جماعت را به قتل رسانیده بود و چنان بود كه عماره از خدمت مأمون بیرون شده و به بزرگان اصحاب مأمون نظر افكند و این شعر را بخواند و ابن هشام گفت من مكروه می دارم كه متابعت كند نفس بر امیرالمؤمنین و اگر در حق تو سخنی گویم بد گمان و بد دل گردد اما نزدیك عمرو بن مسعده و ابوعباد برو چه ایشان در پیش روی امیرالمؤمنین كتابت می كنند و با او خلوت و مزاح می نمایند من نزد ابوعباد شدم و از اشتیاق خود به دیدار اهل و عیال شرح دادم و خواستار شدم كه برای مراجعت اجازت بخواهد در روی من بانگ بركشید و گفت بودن تو در آستان امیرالمؤمنین مرا محبوب تر است كه از كوچ كردن تو و من كاری نمی كنم كه مكروه امیرالمؤمنین باشد چون چنین دیدم فی الفور نزد عمرو بن مسعده شدم و او را در حال اختضاب دیدم و شكایت حال خود را بدو عرضه دادم گفت ای ابوعقیل همانا در ساعتی تو را اجازت دادم كه نزد من اندر شوی كه در چنین ساعت برای هیچ كس نمودار نمی شوم و مرا حاجتی است گفتم بفرمای چیست گفت هزار درهم كه برای تو در كیسه جای دهند تا بنده بخری و با تو مأنوس باشد و در طی طریق خود تنها نمانی و من در آنچه دوست می داری قصور نمی جویم من در اخذ آن مبلغ قدری درنگ



[ صفحه 109]



و خودداری و اظهار مناعت نمودم گفت از روی حقیقت می گویم اگر این دراهم را برنگیری هرگز با تو سخن نكنم پس بگرفتم و بازشدم و این شعر بگفتم:



عمرو بن مسعدة الكریم فعاله

خیرو امجد من ابی عباد



من لم یذمم والده و لم یكن

بالری علج بطانة و حصاد



الی آخرها - كه در مدح عمرو بن مسعده و قدح ابی عباد گفته است. نخعی حكایت كند كه چون عمارة به بغداد درآمد با من گفت در حق من در حضور مأمون تكلمی بكن و این نخعی از ندماء مأمون بود می گوید در خدمت مأمون چندان سخن كردم تا او را به حضورش حاضر ساختم و عمارة این قصیده را عرضه داشت:



حتام قلبك بالحسام متوكل

كلف بهن و هن عنه ذهل



چون از قرائت فراغت گرفت مأمون گفت ای نخعی آنچه من می دانم اكثر از آنچه او گفت هست اما من محض سخن تو بیست هزار درهم در حق او امر كردم و انشاء الله تعالی بعضی حالات عمارة در مقالات دیگر مذكور می شود.

اكنون به پاره ی شعرائی كه معاصر مأمون و عمه اش علیه دختر مهدی خلیفه عباسی است اشاره می رود: